درخشنده




فَلَمَّا فَصَلَ طَالُوتُ بِالْجُنُودِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِیکُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنِّی وَمَنْ لَمْ یَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّی إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِیَدِهِ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلَّا قَلِیلًا مِنْهُمْ فَلَمَّا جَاوَزَهُ هُوَ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ قَالُوا لَا طَاقَةَ لَنَا الْیَوْمَ بِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ قَالَ الَّذِینَ یَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُو اللَّهِ کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ۲۴۹ بقره


و چون طالوت با لشکریان [خود] بیرون شد گفت‏ خداوند شما را به وسیله رودخانه‏ اى خواهد آزمود پس هر کس از آن بنوشد از [پیروان] من نیست و هر کس از آن نخورد قطعا او از [پیروان] من است مگر کسى که با دستش کفى برگیرد پس [همگى] جز اندکى از آنها از آن نوشیدند و هنگامى که [طالوت ] با کسانى که همراه وى ایمان آورده بودند از آن [نهر] گذشتند گفتند امروز ما را یاراى [مقابله با] جالوت و سپاهیانش نیست کسانى که به دیدار خداوند یقین داشتند گفتند بسا گروهى اندک که بر گروهى بسیار به اذن خدا پیروز شدند و خداوند با شکیبایان است



داستان طالوت و راز درخواست فرمانده , و آزمایش سربازان بعد از پیروزی فقط با نوشیدن آب .

وقتی فکر میکنم این سه دسته چقدر با هم تفاوت داشتند , دسته اول بدون هیچ تردید خواسته اول فرمانده رو اجابت کردند , آفرین و دسته بعد کمی سست تر به اندازه کف دست خوردند و گروه سوم که همیشه مشکلات را اونا درست میکنند سر گذاشتند به آب تا هلاکت خوردند. 

سفره انقلاب بعد از پیروزی پهن شد چه زیبا عده ای که زحمت زیادی هم کشیده بودند حتی لب های خود را به این سفره تر نکردند, عده ای ادعا کردند صاحب سفره هستند دستی به سفره بردند و عده ای سفره را غارت کردند 


گروهی در آزمایش شکم، شکست خوردند و گروهی در مواجهه و برخورد با دشمن خود را باختند.

کسانی که دستشان به اموال مردم یا اموال دولتی رسید، ولی با کرامت وزهد از کنارش گذشتند و حرص و طمع آنان را آلوده نکرد، مومن واقعی بودند و هستند و کسانی که دست درازی کرده و به اصطلاح پشت خود را با ذخیره آن اموال می بندند، مؤمن واقعی نیستند.

و هنوز به برکت گروه اول هر چند کم بودند ولی پر برکت , امروز پرچم ایران سر بلند و پیروز در راهپیمایی تجلی کرد .


بعضی از آمارها خیلی قشنگن , امروز چهلمین بود , چهلمین باری که رفتم و حاضری زدم و با صدای بلند گفتم حاضر .

چهل سال پیش یادش بخیر چه روزای قشنگی بود و من خوشبختانه تو سنی بودم که انقلاب رو دیدم مخصوصا که خونه ما مرکز شهر تهران بود و بیشترین اتفاقات انقلاب هم اونجا بود .

حکومت نظامی از ده شب شده بود تا 5 صبح , یه دفعه دولت اعلام کرد حکومت نظامی از 4 بعد از ظهر , امام هم در مقابل اعلام کرد ساعت 4 بعد از ظهر همه بیان بیرون , یادمه تمام اهل کوچه با خانواده اومده بودن بیرون یادش بخیر و این آخرین نفس های طاغوت بود, تسلیحات رو گرفتن همه دستشون اسلحه و سر نیزه بود و چیزای دیگه .

 بعد زمانی که از رادیو اعلام شد که پیروز شدیم و رادیو در دست انقلابیون هست دیگه شور و هیجان و شادی همه جا پیچید و پیروز شدیم .


حالا , امروز بعد از چهل سال زیر بارون کنار مردم بودم چقدر زیبا بود , از متولدین دهه 20 تا 90 رو تو راهپیمایی میدیدم .

فاطیما یکی از شاگرد های لبنانی من بود که امروز  به راهپیمایی اومده بود و اولین بارش بود ،خیلی شگفت زده شده بود میگفت من تا حالا از نزدیک راهپیمایی 22 بهمن رو ندیده بودم , قبلا از تلویزیون می دیدم و همیشه فکر میکردم این همه جمعیت صحنه های تکراری هستند و کنار هم چسبیده شده و فکر میکردم فقط شعار داده میشه اما حال و هوای جشن و سرور و حس غرور ملی رو درک نکرده بودم ولی امروز خیلی قشنگ بود و دیدم که خانواده ها همه خودشون با اراده شخصی اومده بودند پیر و جوون!

منم از اینکه این خاطره و حس خوب رو مردم کشورم به  فاطیما  منتقل کرده بودند خیلی خوشحال بودم و احساس غرور میکردم


آفرین به پدر و مادر هایی که بچه هاشون رو لااقل برای دیدن این صحنه ها اورده بودن

خدایا 

ایران را همیشه سربلند و سرفراز حفظ کن



فَلَمَّا فَصَلَ طَالُوتُ بِالْجُنُودِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِیکُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنِّی وَمَنْ لَمْ یَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّی إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِیَدِهِ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلَّا قَلِیلًا مِنْهُمْ فَلَمَّا جَاوَزَهُ هُوَ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ قَالُوا لَا طَاقَةَ لَنَا الْیَوْمَ بِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ قَالَ الَّذِینَ یَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُو اللَّهِ کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ۲۴۹ بقره


و چون طالوت با لشکریان [خود] بیرون شد گفت‏ خداوند شما را به وسیله رودخانه‏ اى خواهد آزمود پس هر کس از آن بنوشد از [پیروان] من نیست و هر کس از آن نخورد قطعا او از [پیروان] من است مگر کسى که با دستش کفى برگیرد پس [همگى] جز اندکى از آنها از آن نوشیدند و هنگامى که [طالوت ] با کسانى که همراه وى ایمان آورده بودند از آن [نهر] گذشتند گفتند امروز ما را یاراى [مقابله با] جالوت و سپاهیانش نیست کسانى که به دیدار خداوند یقین داشتند گفتند بسا گروهى اندک که بر گروهى بسیار به اذن خدا پیروز شدند و خداوند با شکیبایان است



داستان طالوت و راز درخواست فرمانده , و آزمایش سربازان فقط با نوشیدن آب .

وقتی فکر میکنم این سه دسته چقدر با هم تفاوت داشتند , دسته اول بدون هیچ تردید خواسته اول فرمانده رو اجابت کردند , آفرین و دسته بعد کمی سست تر به اندازه کف دست خوردند و گروه سوم که همیشه مشکلات را اونا درست میکنند سر گذاشتند به آب تا هلاکت خوردند. 

سفره انقلاب بعد از پیروزی پهن شد چه زیبا عده ای که زحمت زیادی هم کشیده بودند حتی لب های خود را به این سفره تر نکردند, عده ای ادعا کردند صاحب سفره هستند دستی به سفره بردند و عده ای سفره را غارت کردند 


گروهی در آزمایش شکم، شکست خوردند و گروهی در مواجهه و برخورد با دشمن خود را باختند.

کسانی که دستشان به اموال مردم یا اموال دولتی رسید، ولی با کرامت وزهد از کنارش گذشتند و حرص و طمع آنان را آلوده نکرد، مومن واقعی بودند و هستند و کسانی که دست درازی کرده و به اصطلاح پشت خود را با ذخیره آن اموال می بندند، مؤمن واقعی نیستند.

و هنوز به برکت گروه اول هر چند کم بودند ولی پر برکت , امروز پرچم ایران سر بلند و پیروز در راهپیمایی تجلی کرد .


بعضی از آمارها خیلی قشنگن , امروز چهلمین بود , چهلمین باری که رفتم و حاضری زدم و با صدای بلند گفتم حاضر .

چهل سال پیش یادش بخیر چه روزای قشنگی بود و من خوشبختانه تو سنی بودم که انقلاب رو دیدم مخصوصا که خونه ما مرکز شهر تهران بود و بیشترین اتفاقات انقلاب هم اونجا بود .

حکومت نظامی از ده شب شده بود تا 5 صبح , یه دفعه دولت اعلام کرد حکومت نظامی از 4 بعد از ظهر , امام هم در مقابل اعلام کرد ساعت 4 بعد از ظهر همه بیان بیرون , یادمه تمام اهل کوچه با خانواده اومده بودن بیرون یادش بخیر و این آخرین نفس های طاغوت بود, تسلیحات رو گرفتن همه دستشون اسلحه و سر نیزه بود و چیزای دیگه .

 بعد زمانی که از رادیو اعلام شد که پیروز شدیم و رادیو در دست انقلابیون هست دیگه شور و هیجان و شادی همه جا پیچید و پیروز شدیم .


حالا , امروز بعد از چهل سال زیر بارون کنار مردم بودم چقدر زیبا بود , از متولدین دهه 20 تا 90 رو تو راهپیمایی میدیدم .

فاطیما یکی از شاگرد های لبنانی من بود که امروز  به راهپیمایی اومده بود و اولین بارش بود ،خیلی شگفت زده شده بود میگفت من تا حالا از نزدیک راهپیمایی 22 بهمن رو ندیده بودم , قبلا از تلویزیون می دیدم و همیشه فکر میکردم این همه جمعیت صحنه های تکراری هستند و کنار هم چسبیده شده و فکر میکردم فقط شعار داده میشه اما حال و هوای جشن و سرور و حس غرور ملی رو درک نکرده بودم ولی امروز خیلی قشنگ بود و دیدم که خانواده ها همه خودشون با اراده شخصی اومده بودند پیر و جوون!

منم از اینکه این خاطره و حس خوب رو مردم کشورم به  فاطیما  منتقل کرده بودند خیلی خوشحال بودم و احساس غرور میکردم


آفرین به پدر و مادر هایی که بچه هاشون رو لااقل برای دیدن این صحنه ها اورده بودن

خدایا 

ایران را همیشه سربلند و سرفراز حفظ کن



قالَ هذا فِراقُ بَیْنِی وَ بَیْنِکَ سَأُنَبِّئُکَ بِتَأْوِیلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَیْهِ صَبْراً 78»کهف


(خضر) گفت: این (بار) جدایى میان من و توست، بزودى تو را از تأویل و راز آنچه نتوانستى بر آن صبر کنى آگاه خواهم ساخت.


از موسى پرسیدند: سخت‌ترین لحظاتى که بر تو گذشت، کدام لحظه بود؟ گفت: با آنکه از فرعونیان تهمت‌ها شنیدم و از بنى‌اسرائیل بهانه‌جویى‌ها دیدم، ولى دشوارترین زمان، آن لحظه‌ ای بود که خضر گفت: هذا فِراقُ بَیْنِی وَ بَیْنِکَ». 


بگذار تا بگریم، چون ابر در بهاران‌


کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران‌


یادتون میاد کتاب فارسی دوره ابتدایی درس لاک پشت و لک لک ها رو .

از لاک پشت خواستند که اگه میخواد با اونا از برکه مهاجرت کنه, تو آسمون نباید دهان باز کند.

گفت: دهان باز کردن که چیز مهمى نیست،خب باز نمی‏کنم, به همین راحتی !!!!

گفتند: نه، تو نمی‏دانى، دهان باز کردن خیلى مهم است، چون گاهى مساوى با نابودى است.


گاهى مساوى با بى‏ دینى، پدید آمدن عمل ناشایست، آدم‏کشى و طلاق است، همه این آتش ‏ها از گور این زبان بلند مى‏شود.


 لاک پشت در آسمان, زمانی که چیزی نمونده بود که به مقصد برسه, فک کرد اگه جواب حرف مردم رو نده میگن لال ه.

 دهان گشودن همان و چشم بروی جهان فرو بستن همان . 


لک لک‏ ها نیز چوب را انداختند و راه خود را ادامه دادند و گفتند:لعنت بر دهانى که بى ‏موقع باز شود»


تا حالا شده یه حرفی بزنی که حسابی به ضررت باشه , واقعا اینجور وقتا دیگه نمیتونی تقصیر رو بندازی گردن یکی دیگه .

هر وقت تو کلاس از بچه ها داستان خضر و موسی رو تو سوره کهف میپرسم یاد درس لک لک ها و لاک پشت تو کتاب فارسی دوره ابتدایی میفتم.

 اون موقع ها شاید درک درستی از این درس نداشتم ولی حالا با ماجرای موسی و خضر قشنگ این داستان برام تفهیم میشه, خضر هم از موسی قول گرفت که دهان فرو بندد , و گرنه به مقصود و مقصد نخواهد رسید, و موسی براحتی قول داد و اصلا فکرش هم نمیکردکه ., ولی امان از عجله و کم صبری که بعضی وقتا  آفت آسایش آدم میشه .


امتحانات دانشگاه شروع شد و بسلامتی و بدون خطر و حادثه در علوم تحقیقات به پایان رسید , معمولا من امتحان کتبی رو تستی میگیرم چون از تصحیح کردن برگ ها با نوشته های متفاوت اونم با تعداد بالا بیزارم , حالا طبق این رویه چند سال هست که اینطوری امتحان می گیرم .

چند روز به امتحان یکی از دانشجو ها پیام داد استاد بچه ها میپرسن امتحان تستی هست یا تشریحی ؟ 

منم بدون اینکه به عواقب کار  فکر کنم جواب دادم تشریحی!!!!!

چشمتون روز بد نبینه , با این جواب بی تامل , من ماندم و 60 برگه تشریحی !!!

اونجا بود که گفتم : لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود.


خدایا , من که اونقدر معرفت ندارم که بدونم کجا مصلحت هست حرف بزنم کجا مصلحت نیست , از تو میخواهم کمی بیشتر هوای منو داشته باشی 

بابت همه جاهایی که به موقع حرف زدم به لطف تو  ممنون



وَقَضَى رَبُّکَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِنْدَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ کِلَاهُمَا فَلَا تَقُلْ لَهُمَا أُفٍّ وَلَا تَنْهَرْهُمَا وَقُلْ لَهُمَا قَوْلًا کَرِیمًا۲۳اسراء


و پروردگار تو مقرر کرد که جز او را مپرستید و به پدر و مادر [خود] احسان کنید اگر یکى از آن دو یا هر دو در کنار تو به سالخوردگى رسیدند به آنها [حتى] اوف مگو و به آنان پرخاش مکن و با آنها سخنى شایسته بگوى 


وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَقُلْ رَبِّ ارْحَمْهُمَا کَمَا رَبَّیَانِی صَغِیرًا۲۴اسراء


و از سر مهربانى بال فروتنى بر آنان بگستر و بگو پروردگارا آن دو را رحمت کن چنانکه مرا در خردى پروردند



یکی از بیمارى‌هاى خطرناک، مرضى بى‌صداست که هیچگونه علامتى نداشته و ندارد، اما مى‌تواند آسیب شدیدى به شما وارد نماید! این بیماری، مرض عادى‌شدنِ نعمت» است.

این گفتگو در روز چندین بار در دنیا تکرار میشود


چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود

کلا یک ساک داشت ،کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …

گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”

گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”

گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”

گفتم: "آخه مادر من، شما داری آایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!”

گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟!”

خجالت کشیدم …!

حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!


دیروز تو کلاس بحث در باره این بود که بچه ها نسبت به والدین بی وفا هستند و نمیشه بهشون اعتماد و تکیه کرد , البته حرف ها خیلی هم  بی راه  نبودند, هر کس تو کلاس برای این ادعا خاطره ای مستند داشت .


از یکی از بچه ها مطلب دردناکی رو شنیدم , خیلی سخت و نگران کننده بود شاید همه مارو برد تو این فکر که مگه میشه ؟.

بله میشه, برای همین اینقدر خدا سفارش میکنه به احسان , و جالبه که این احسان یعنی انجام کار برای این عزیزان بدون تقاضا , یعنی اگه میخوای برای پدر و مادرت محسن بشی باید تیز باشی , زودتر از خودشون حاجت رو بفهمی و اجابت کنی .

تعریف میکرد که دوستی داشته که هر روز صبح زود میرفته پارک پیاده روی , همینطور که دور میزده پیر زنی رو میببنه که هر روز یه جای مشخص با یه زیر انداز و وسایلش نشسته , خلاصه با دیدن مکرر این صحنه کنجکاو میشه که ببینه داستان از چه قراره ؟

میره پیش این مادر پیر میشینه و باهاش سر صحبت رو باز میکنه, مادر شما هر روز تو پارک چکار میکنی از صبح ؟

پیر زن همینطور شروع میکنه به تعریف کردن و درد دل کردن و اشکاشو با دست های پیرش پاک میکنه .

پسرم به اصرار عروسم هر روز که میره سر کار منو با یه لقمه غذا میذاره تو پارک و عصر که از سرکار میاد منو با خودش میبره خونه , تا من توی روز خونه نباشم و .,

باور کردنش سخت بود ولی اون خانم تعریف کرده بود که برای این که بهم ثابت بشه, چون باورش برام سنگین بود چند بار عصر اومدم و صحنه دلخراش بردن مادر رو دیدم .

شاید ما پدر و مادر ها کار خارق العاده ای نمی کنیم چون محبت بچه رو خدا در وجود ما گذاشته و مابه طور خودکار , این محبت رو خرج بچه ها می کنیم .

ولی بچه ها دیگه بسته به تربیت و یا انصافشون به پدر و مادر محبت میکنند , البته آزمایش اون ها وقتی خیلی سخت میشه که پدر ومادر میرسن به دورانی که نمیتونن از خودشون مراقبت کنند , و اونوقت هست که سوال های سخت المپیادی این امتحان شروع میشه , و.چه بسیار بچه هایی که همون سوال اول از امتحان انصراف میدن , برگه رو سفید که نه  , کاش برگه سفید بود بلکه برگه امتحان رو خطی خطی میکنن , برگه رو پاره میکنن و اونو میندازن تو سطل و جلسه رو ترک میکنن و زیر لب غر غر میکنن که نخواستیم بابا این مدرک رو داشتیم برا خودمون زندگی راحتی میکردیم و .

میشه به جای خیلی از ریاضت ها برای رسیدن به مقامات معنوی و مادی دنیا تنها با یک میانبر به همه چی رسید, با محبت بی دریغ به پدر و مادر , مخصوصا مادر, مادر, مادر 


بهشت هم برای زیر پای تو کم است

خدایا , از اینکه پدر و مادرم رو تو نوجوانی از دست دادم تا حالا ناراحت بودم ولی خوشحالم که لااقل از این امتحان سخت معاف هستم . 

خدایا پدر و مادرم را ببخش و رحمت کن آمین



الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعونَ 156 بقره


کسانى که چون مصیبتى به آنان برسد می گویند ما از آن خدا هستیم و به سوى او باز می گردیم


موج از دریا خیزد و با وی آمیزد و در وی گریزد و از وی ناگزیر است

(الهی نامه)


چقدر زیباست همه از خداییم باید به سوی او برگردیم .

خالقی مهربان که از روح خودش در وجود ما تجلی کرده , این بهترین هدیه ای است که خدای مهربون به ما انسان ها داده .

خدایا تو چه زیبا اسماء خودت رو در وجود ما متجلی کردی  , فقط ای کاش ما بتونیم شاکر این موهبت عظیم باشیم . 

حالا که فهمیدم روح و جسمم متعلق به خودت هست دیگه برای الیه راجعون خیلی سخت نمیگیرم .


بچه که بودم همیشه برام سوال بود چرا خدا نمیذاره مردم درست و حسابی زندگی کنن تا بعضی هاشون به یه مرحله ای میرسن اونارو با خودش میبره .


فک میکردم من اگه جای خدا بودم میذاشتم هر کی هر چقدر دوست داره تو دنیا زندگی کنه,  البته افکار بچگی بود کاریش نمیشد کرد.

حالا باز مثل بچگی هام دوباره این سوال اومد تو ذهنم, چرا خداجون چرا اینطوری شد , چرا حالا ؟؟؟؟

اخه این بچه ها چقدر زحمت کشیده بودن به عشق اینکه یه زندگی قشنگ رو شروع کنن ولی یه دفعه تو یه لحظه همه چی تموم شد , یه دفعه به خودم اومد و از حرف های تو ذهنم خندم گرفت,  گفتم دوباره زدی جاده بچگی .


امروز بعد از یک هفته رفتم دانشگاه , واقعا برام سخت بود , از بیرون دانشگاه بنرهای عکس دانشجوها , یکی دانشجو هوافضا ,یکی معماری یکی دیگه مهندس و .

خدایا چی شد این چه اتفاقی بود , بچه ها آماده شده بودن برای امتحانات , بعضی هاشون دیگه خوشحال بودن که دارن دفاع میکنن و به قول خودشون دیگه بعد از دفاع یه خواب راحتی

دانشگاه سیاه پوش شده بود با پرچم های سیاه و بنرهای تسلیت و چند حجله که ورودی دانشگاه بود .

برای ورود دیگه همه باید کارت شناسایی نشون میدادن و خیلی فضای سنگینی بود.

وارد دانشگاه شدم به ترمینال اتوبوس ها رسیدیم اتوبوس ها مثل همیشه در رفت و آمد بودن , چند دقیقه خیره شده بودم و اشک تو چشم هام جمع شده بود ولی نمیدونم به کی و به چی باید اعتراض میکردیم .

حالا اوضاع دانشگاه کمی تغییر کرده بود ولی حیف

خدایا میدونم اونقدر حکیمی که قبل از مصیبت صبرش رو خودت میدی , ولی باز از درگاهت آرامش و صبر رو برای خانواده هاشون خواستارم .

روحشون شاد, مثل خنده های قشنگشون تو کلاس ها




قَالُوا یَا أَبَانَا مَا لَکَ لَا تَأْمَنَّا عَلَى یُوسُفَ وَإِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ ۱۱  أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا یَرْتَعْ وَیَلْعَبْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ ۱۱و۱۲یوسف

گفتند اى پدر تو را چه شده است که ما را بر یوسف امین نمى‏ دانى در حالى که ما خیرخواه او هستیم 

فردا او را با ما بفرست تا [در چمن] بگردد و بازى کند و ما به خوبى نگهبان او خواهیم بود 


-----------------

اولین جرقه هر کار اشتباهی از شیطانه! اما اولین اقدام برای عمل همیشه از خود ماست! 

شیطان یه نجوا کننده قویه که نفس اماره همیشه باهاش همکاره ! وقتی یه کار اشتباهی میکنیم  باید نگاه کنیم ببینیم چی شد که شیطون شد مشاور و طراح کارهای شوم ما!

گاهی این اعمال اشتباه جبران پذیره و به اصطلاح خدا به خیر می‌کنه اما یه وقت هایی اصلا جای جبران نمی مونه و زندگی انسان دست خوش این عمل قرار میگیره و تباه میشه!

به قول ایت الله فروغی : 

شیطان اندازه یک حبه قند است.

گاهی می افتد توی فنجان دل ما، حل میشود آرام آرام، بی آنکه اصلا ما بفهمیم و روحمان سر میکشد آن را.


داستان حضرت یوسف و برادر هاش رو همه بلدیم . یوسف رو با کلک بردن به اسم  تفریح و بازی , در صورتی که نقشه شومی برای قتل برادر کشیده بودند که خوشبختانه موفق نشدند .  وآخر داستان همه کاسه و کوزه ها سر شیطان خراب شد و البته استغفار کردند و بخشیده شدند و خدا می‌دونه تو این همه سال چند بار استغفار کرده بودند و شاید هم هیچ وقت پشیمون نشده بودند! الله اعلم!

وقتی افکار بدی در سر داشته باشیم شیطان اولین مشاور و طراح رایگان در خدمت ماست و باید یادمون باشه شیطان همیشه در کمینه.

------------

چند روز پیش چند تا مهمون غریبه داشتیم مهمونایی که تا حالا ندیده بودمشون , البته به دعوت حبیب اومده بودن .

هر بار که حبیب به پیاده روی اربعین میره بایدم انتظار این مهمون های عجیب و غریبه رو داشته باشیم !


از کلاس که برگشتم گفت 3 تا مهمون داریم گفتم کیه ؟ گفت دوستامن از مرزشلمچه میان!!!!

همون لحظه بود که یاد اربعین و موکب و آدرس و دعوت افتادم 

چاره ای نبود مهمان های حبیب همیشه حبیب خدا هستن.

 بعد پرسیدم  اومدن تهران رو ببینند ؟

گفت نه حالا میان میگن !!!


فهمیدم یه چیزی هست.

مهمونا ساعت 4 صبح رسیدند و حبیب رفت دنبالشون , دوتا زن و یه مرد که عرب زبان هم بودند

خلاصه پذیرایی شدند و کمی استراحت و گفتند که میخوان برن دیوان عالی کشور و یه نامه ببرن برای قاضی پرونده تا  تخفیف بگیرن برای جرم پسرشون !


تعجب کردم گفتم چه جرمی ؟

گفت آدم ربایی !!!

منو میگی یه دفعه خشکم زد, چطوری ؟ برای چی؟  الان کجاست ؟

گفت پسرم با قرار 15 سال حبس زندانه و اومدیم  بریم طلب عفو کنیم یا تخفیف بگیریم

 چون پدر اون کسی که یده شده بود  یک میلیارد تومن پول میخواد تا رضایت بده و ما هم نداریم .

گفتم خب تعریف کنید چطوری برا چی پسرش رو یده؟

گفت پسرم از این پسر 100 هزار تومن پول طلب داشت که نمیداده ،هر ترفندی هم امتحان کردند  اما پس نداد، یه روز با دوستش قرار میزارن برای تفریح با موتور این پسر رو ببرن بیرون شهر و تهدیش کنند تا پول رو بده! البته من نخواستم واضح بگه که چطور تهدیدش کردند تا اینکه بعد از اطلاع والدین اش ،پدرِ پسر شکایت میکنه که پسر منو یده بودند و الان برای همین شکایت به جرم آدم ربایی باید 15 سال در زندان باشه البته بازهم خدارو شکر که بلایی سر این بچه نیاورده بودند چون دیگه با زندان درست نمیشد !

الان 3 سال گذشته و 12 سال دیگه باید تو زندان بمونه , پسرش 20 سالشه و  تا بیاد بیرون 32 سالش میشه !!! خدای من

هر چند که کار بد و بچه گانه ای انجام داده ولی دلم براش سوخت , بهترین سال های عمرش بخاطر یه نقشه شوم و بچگانه باید تو زندان بگذره!!!



خدایا از شر شیطان به تو پناه میبرم و از تو درخواست میکنم حتی لحظه ای منو به حال خودم  وا مگذار.


الهی آمین



.ذَکِّرْهُمْ بِأَیّٰامِ اَللّٰهِ. (٥) ابراهیم


ایام الله را به یاد قوم خود بیاور 



به نظر من مهم ترین دلیلی که ما کارهای قشنگمون رو تو روزای خاصی انجام میدیم می‌تونه همین یادآوری های زیبا باشه ،ممکنه ما اون کار رو فراموش کنیم اما وقتی هر سال یه روزای عزیزی مثل میلاد ائمه تکرار میشن،با خودشون شیرینی اون اتفاق قشنگی که برای ما افتاده رو هم با خودشون میارن.


 

 تولد امام حسن عسکری بود و  قرار بود من برم قم, وقتی از قطار پیاده شدم باید میرفتم به طرف جمکران , انگار یه صدایی رو شنیدم که گفت امروز میلاد امام حسن عسکریه ؟؟یادته ؟؟؟

و من داشتم میرفتم جمکران! این لحظه چقدر آشناست!؟ یهو بی اختیار رفتم  به ۱۷ سال پیش.

دقیقا همین روز میلاد پدر امام زمان ،من و دوستام پیاده از قم رفتیم جمکران 

 یه دفعه یه لبخند قشنگ روی لب هام نشست و طعم شیرین اون خاطره رو حس کردم ,

ما چند تا دوست بودیم که با هم قرآن حفظ میکردیم هر روز صبح تا ظهر بدون اینکه استادی داشته باشیم !

 بالاخره بعد از دوسال رسیده بودیم  به جز 30 , أخرین روزی که قرار بود حفظمون تموم بشه مصادف میشد با تولد امام حسن عسکری , تصمیم گرفتیم که صبح زود از قم پیاده حرکت کنیم به طرف جمکران  و سوره های آخر رو تو مسجد جمکران حفظ کنیم 

صبح زود با هم قرار گذاشتیم سر جاده قدیم جمکران , قرار بود هر کسی برای این جشن یه خوراکی بیاره تا صبحانه و ناهار با هم باشیم , یکی از خانم ها هم یه کیک درست کرده بود با شمع 30 خیلی جالب بود ! عکس انداختیم و خاطره گفتیم و کلی خندیدیم و آروم آروم به جمکران  رسیدیم و تو مسجد آخرین آیات رو حفظ کردیم و بعد دعای ختم قرآن و نماز شکر به جا آوردیم و هرکس یه دعایی کرد! و مهم ترین دعا مون هم شد نزدیک شدن فرج امام زمانمون.

 اون سال ها انگار خیلی دورشدند برام ،داره بیست سال ازش میگذره اما طعم شیرین تموم کردن حفظ قرآن با این همه خاطره ی قشنگ ،هیچ وقت کمرنگ نشده


بعد از اون , وقتی شاگردای خودم هم حافظ میشدند همین روند رو داشتیم یا جمکران یا حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) آخرین آیات رو حفظ میکردیم همراه با نماز شکر و هدیه میکردیم به این عزیزان. 


خداروشکر بخاطر این همه لحظات شیرین که با یاد اهل بیت شیرین تر هم شد.



وَمَا تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ ۳۴لقمان


.و کسى نمى‏ داند در کدامین سرزمین مى‏ میرد در حقیقت ‏خداست [که] داناى آگاه است .



یادم هست کلاس چهارم٬ توی کتاب فارسیمون یک پسری بود که انگشتش رو گذاشته بود توی سوراخ سد تا سد خراب نشه.

"پطروس"قهرمانی که با اسم و خا طره اش بزرگ شدیم

              

توی کتاب، عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش را ندیدیم.

همین باعث شد که هر کدام از ما یک جوری تصورش کنیم و برای سالها توی ذهنمان ماندگار شود


سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس٬ هانس بوده 


تازه هانس هم یک شخصیت تخیلی بوده که یک نویسنده آمریکایی به نام "مری میپ داچ" آن را نوشته بود


بعدها، هلندیها از این قهرمان خیالی که خودشان هم نمیشناختنش، یک مجسمه ساختند

خود هلندیها خبر نداشتند که ما نسل در نسل با خاطره پطروس بزرگ شدیم


شاید آن وقتها اگر میفهمیدیم که پطروسی در کار نبوده، ناراحت میشدیم


اما توی همان روزها٬ سرزمین من پر از قهرمان بود

قهرمانهایی که هم اسمهاشون واقعی بود و هم داستانهاشون


شهید ابراهیم هادی:

جوانی که با لب تشنه و تا آخرین نفس توی کانال کمیل ماند و برای همیشه ستاره آنجا شد؛

 کسی که پوست و گوشتش، بخشی از خاک کانال کمیل شد


شهید حسین فهمیده:

نوجوان سیزده ساله ای که با نارنجک، زیر تانک رفت و تکه تکه شد


شهید حاج محمدابراهیم همت:

سرداری که سرش را خمپاره برد


شهیدان علی، مهدی و حمید باکری:

سه برادر شهیدی که جنازه هیچکدامشان برنگشت


شهیدان مهدی و مجید زین الدین:

دو برادر شهیدی که در یک زمان به شهادت رسیدند


شهید حسن باقری:

کسی که صدام برای سرش جایزه گذاشت


شهید مصطفی چمران:

دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی آمریکا، بی ادعا آمد و لباس خاکی پوشید تا اینکه در جبهه دهلاویه به شهادت رسید

و.

کاشکی زمان بچگیمان لااقل همراه با داستانهای تخیلی، داستانهای واقعی خودمان را هم یادمان میدادند

ما که خودمان قهرمان داشتیم


چند روز هست که تهران حال و هوای شمال به خودش گرفته , تهران برای من همیشه دوست داشتنیه بخصوص وقتی بارون میاد ,اصلا نمیتونم تو خونه بمونم, به هر بهونه ای دوست دارم بدون چتر زیر بارون قدم بزنم و سوره انفطار بخونم .

از قدم زدن زیر بارون برگشتم خونه, شبه شهادت پدر امام زمانه, زندگی نامه امام رو نگاه کردم فقط 28 سال داشتند اشک تو چشمام جمع شد و به آرامی شروع کردم به گریه کردن .

داشتم کتابی رو که سعیده دیروز بهم داده بود میخوندم هنوز تو حال و هوای سن امام بودم و همچنان بغض در گلو داشتم .

جالب بود کتاب ناصر ارمنی از آقای رضا امیر خانی داستان اولش خیلی قشنگ بود انگار امشب دنبال یه روضه بی صدا بودم که خودم هم بی صدا گریه کنم .

شروع کردم به خوندن, داستان پسری که دنبال پیدان کردن چیزایی بود که جایزه داشت انگار این ژنی بود که از پدرش بهش ارث رسیده بود . نمیخوام داستان رو تعریف کنم ولی چیزی که جالب بود برام این بود که پسر وقتی سربازه میبرنشون تو یه منطقه که قبلا دست عراقی ها بوده و اونجا 5 تا از بچه های ما که اسیر شده بودن , موقع فرار مورد اصابت قرار میگیرن و حالا به دنبال پلاک ها بودن .

فرمانده 5 تا پلاک میخواد برای پیدا کردن هر پلاک جایزه ای گذاشته 

داستان رو از زبان سرباز تعریف میکنه همینطور که میخونم گریه میکنم .

سرباز تو دل شب میره تو بیابون و برا خودش تصویر ذهنی درست میکنه که 5 نفر که دستشون بسته بوده, چطوری فرار میکنن و وقتی تیر میخورن از پشت کجا میشه افتاده باشن؟؟؟؟ 

همینطور داره تعریف میکنه , و من هم همراه سرباز در خیالم به دنبال استخوان های عزیزان , خاک هارو با اشک زیر و رو میکنم,

خدایا فدای قد و قامتشون چطور غریب و بی کس تو تاریکی مثل سرو بر زمین افتادند, تا الان ما اینطور سربلند باشیم ,و قسم خوردن که  نذارن دشمن تو کشورمون هرگز جشن پیروزی بگیره. 

 دعا میکنم , خدایا کمکم کن کاری نکنم , حرفی نزنم که شرمنده شهدا و خانواده شهدا بشم .آمین



یٰا أَیُّهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا اُذْکُرُوا اَللّٰهَ ذِکْراً کَثِیراً (٤١) احزاب


ای آنان که ایمان آوردید یاد کنید خدا را یاد کردنی فراوان 


 وَ سَبِّحُوهُ بُکْرَةً وَ أَصِیلاً (٤٢)احزاب


و تسبیحش کنید بامدادان و شامگاهان


امروز جمعه روز اول ربیع هست بعد از دوماه عزاداری و لباس سیاه امروز آدم حس خوبه روزهای عید رو داره.

یه مطلب در باره ورود به ماه ربیع جایی خوندم برام جالب بود , نوشته بود: 

به پایان آمد این دفتر عزایت همچنان باقی است

 برای نوکرت هر روز عاشورا و هر روز کربلا باشد .

واقعا افراط  در مورد امام حسین معنا نداره هر چه هست تفریط است !!!

انگار اسم امام حسین باشه هر کارخوبی دیگه اندازه نداره و نمیشه حساب و کتاب دقیقی براش داشته باشیم .

هر چی بیشتر زیباتر و عاشقانه تر 


 دهه 80 تو شهر قم ,فرزانه کلاس دوم بود مدرسه تا خونه راهی نبود, گاهی وقتا میبردمش مدرسه و ظهر میرفتم دنبالش. 

مدرسه تو میدونی بود که یه امام زاده داشت به قول خود قمی ها امام زاده شامد قاسم (شاه محمد قاسم ).


یه خونه کنار مدرسه بود که دوتا درکنارهم داشت, یکی از درها همیشه باز بود یعنی صبح زود بعد از نماز صبح تا بعد از ظهر مثلا ساعت 3 و 4 .


چون بومی این محله و شهر نبودیم خیلی برام باعث تعجب بود , دائم یه عده میرفتند تو خونه و یه عده بیرون میومدند و در خونه همیشه باز بود .

برای همین کنجکاو شدم که بپرسم که جریان این خونه چیه؟؟؟


منزل متعلق به آقایی به نام میرزایی بود , اصلا معروف بود به خونه میزایی.


  تو این خونه هر روز صبح زود زیارت عاشورا و روضه بود البته با پذیرایی صبحانه و تا ظهر سخنران ها و روضه خون های معروف میومدن و میخوندن و میرفتن مثل ایت الله بندانی نیشابوری و آقای فرحزاد و


خیلی جالب بود و ظهر بعد از نماز هر روز بدون استثنا سفره ناهار پهن میکردن و آبگوشت میدادند و هر کس که میومد میتونست بشینه سر سفره و میل کنه , اکثرا کارگران و فروشنده های دست فروش میدون معلم هم مهمان این سفره بودند. 

راستی چه عشقی باعث میشه این کار اینطور سال ها دوام داشته باشه بدون اینکه حتی یک روز تعطیل بشه.

هنوز هم این خونه میزبان عاشقان اهل بیت هست و همچنان از صبح این پذیرایی ادامه داره. 

تنها کارهای خالص ماندگار هستند. 

واقعاکشتی نجات ,عجب ناخدایی دارد , هر کس پا به عرشه این کشتی گذاشت عاقبت بخیر شد. 

تنها کشتی ای که مسافرانش صد در صد به مقصد میرسند !!!

خدایا مرا و فرزندان و ذریه مرا از سر نشینان این کشتی قرار بده

آمین



وَأَنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَةِ وَأَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ ۱۹۵بقره


و در راه خدا انفاق کنید و خود را با دست ‏خود به هلاکت میفکنید و نیکى کنید که خدا نیکوکاران را دوست مى دارد.



فراموش نکن


تمام سرمایه زندگیت دعای خیر والدین است.

کمترین قدردانیت این است

که دوستت دارم هایت را از آنها دریغ نکنی.


ما انسان ها گاهی اونقدر خودخواه میشیم که حتی این خودخواهی به خودمون هم رحم نمیکنه و آخر خودمون هم قربانی میشیم .


از بچگی توی گوشمون گفتن که عیسی را در قبر خودش میذارن و موسی را هم در قبر خود .

من همیشه فکرمیکردم مگه قراره که دوتاشون رو تو یه قبر بذارن

بعدها که بزرگتر شدم کم کم با کاربرد این ضرب المثل آشنا شدم و فهمیدم یعنی کار به کار هم نداشته باشیم، واضح تر اینکه اگه من کار اشتباهی میکنم ضررش به خودم میرسه!

خب تو نگاه اول شاید درست باشه ولی یه کم عمیق تر نگاه کنیم میبینیم که انگار باید همه تو یه قبر بخوابیم چون کارامون خیلی به هم ربط داره .

تازه داشتم میفهمیدم که عجب ضرب المثل مزخرفی بود که.

چند روز پیش یکی از شاگردانم که هنوز با من در ارتباطه یه ماجرای جالبی رو تعریف کرد.

فاطمیا قرار بود به عنوان روانشناس  بره در یه کارگاه ترک سیگار شرکت کنه! روش ترک سیگار در این کارگاه به صورت خودآگاهیه!

تو این کارگاه هر کس باید میومد خاطراتشو و یا انگیزشو برای ترک سیگار بگه .

اولین نفر که قرار بود حرف بزنه مدیر کارگاه بود و قرار بود بگه چطور سیگار رو ترک کرده

تعریف کرد:

سال ها بود که از نوجوانی من مخفیانه سیگار میکشیدم  , شاید به خاطر احترام یا ترس یا خیلی چیزای دیگه ای که باعث شده بود این کارو آشکار انجام ندم, حالا تقریبا به سیگار معتاد شده بودم و زندگی بدون سیگار برام خیلی سخت بود .

یه سفر به خارج از کشور داشتم موقع برگشت 16 ساعت پرواز داشتم و من مجبور بودم تو این مدت سیگار نکشم 

زمان سختی بود ولی تحمل کردم 

با پیاده شدن از هواپیما با حرص و شدت شروع کردم به سیگار کشیدن مثل قحطی زده ها با تموم شدن یکی بلافاصله بعدی رو روشن میکردم تا رسیدن به خونه خدا میدونه چندنخ سیگار کشیدم تقریبا تبدیل شده بودم به یه زیر سیگاری و تنم بوی تند سیگار گرفته بود .

تقریبا آخر شب بود که به خونه رسیدم پدر و مادرم به استقبال من اومدن و من از اینکه دهان و لباسم بوی سیگار میداد فورا خودم رو مشغول کردم که باهاشون روبوسی نکنم حتی نزدیکشون نرفتم که اون هارو در آغوش بگیرم 

و تند تند گفتم من تنم بوی عرق میده منو ببخشید میرم یه دوش میگیرم بعد میام پیشتون, همینطور که داشتم اینارو میگفتم حوله و وسایلمو از چمدون در اوردم و یه راست رفتم برای دوش گرفتن .

وقتی خودمو مرتب کردم و با عطر و ادکلن بدنم رو خوشبو کردم رفتم که با پدرم روبوسی کنم که دیدم اونا خوابشون برده , منم رفتم که استراحت کنم و پیش خودم گفتم صبح زود بیدار میشم ومیرم پیش پدرم .

صبح که از خواب بیدار شدم وقتی سراغ پدرم رفتم , پدرم در خواب از دنیا رفته بود و آرامو بی صدا خوابیده بود و دیگه نمیتونست مثل دیشب آغوشش رو باز کنه در حالی که من این فرصت رو از خودم گرفتم . 

دلم میخواست دنیا رو متوقف کنم دلم میخواست برگردم به چند ساعت قبل حسرت یه روبوسی با آغوش پدر رو از دست داده بودم برای همیشه. 

لعنت به این سیگار لعنت 

من چقدر خودخواه بودم واقعا از خودم متنفر شدم 

فکر نمیکردم برای این کار چه تاوان سختی باید بدم. 

حالا من بودم و جسم بی جان و ساکت پدر , و حسرت زمانی که پدرم داشت به طرفم میومد برای در آغوش گرفتن من .

این شد که تصمیم گرفتم که دیگه هرگز و هرگز به سیگار نزدیک نشم. 

کاش میدونستم که همه رفتار های ما یه جوری بهم ربط داره و این جمله که کارم به خودم مربوطه جمله بی رحمانه ای ست .

خودخواهی ممنوع , ممنوع , ممنوع


خدایا کمکمون کن راه رو تو زندگی درست بریم 

خدایا چشمانم را بینا و گوشم را شنوا گردان تا دچار حسرتی نشم .


خدایا ما را درس عبرت دیگران قرار مده 

الهی آمین



فَلَا یَسْتَطِیعُونَ تَوْصِیَةً وَلَا إِلَى أَهْلِهِمْ یَرْجِعُونَ ۵۰یس


آنگاه نه توانایى وصیتى دارند و نه مى‏ توانند به سوى کسان خود برگردند



برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم:


1.  بیمارستان

2.  زندان

3.  قبرستان


-در بیمارستان می‌فهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.



مرگ یعنی رجوع به خودت. خدا تو را با خودت آشنا می‌کند. تعلقات ظاهری تو را از خودت دور کرده است


دیر یا زود باید سوار قایق‌ها شد

دنیا را با تمام درختان زیبایش

گذاشت و رفت.


اون روز وقتی دکتر جواب آزمایش رو دید, فکر کرد که آزمایشگاه اشتباه کرده , با تعجب یه آزمایش اورژانسی دیگه برام نوشت,فورا از آزمایشگاه خواست جواب رو بده .

با دیدن جواب آزمایش مجدد گفت حتی وارد خونت نمیشی یکسره میری بیمارستان برای بستری!!! 

فقط تونستم بیام خونه بدون اینکه حتی استراحتی کنم با حبیب راهی بیمارستان شدیم .

دکتر اورژانس با دیدن جواب آزمایش قانع نشد نوشت دوباره آزمایش خون  و بعد بستری فوری . 

حالا کارهام داره پشت سر هم و به سرعت انجام میشه و من مات و مبهوت از این انتقال سریع و غیر منتظره به این مکان جدید !!!!

 وسایل بیمارستان رو که تحویل گرفتم توسط یکی از کارمندها به اتاقم معرفی شدم ولی تنها.  

چقدر این انتقال سریع انجام شد حتی فرصت نکردم خونه رو مرتب کنم یا منتظر بچه ها بشم برا خداحافظی و حتی سفارشی!!!

چقدر سریع تا چند روز جدا شدم از چیزایی که دوستشون داشتم و جایی رفتم که هم با بیرون ارتباط داشتم و هم آزاد نبودم برا برگشت و شاید جایی بی برگشت !!!

بی اختیار در سکوت بیمارستان رفتم تو فکر ,ایات قرآن یکی یکی از نظرم میگذشت 

چقدر این انتقال سریع, شبیه مرگ بود و ورود به برزخ

خیلی ناگهانی ورود به مکان جدید

با دقت نگاه میکردم به بیماران 


چقدر آدم ها اینجا متفاوت بودن انگار یه دنیای دیگه بود

بعضی ها ساکت و آرام خوابیده بودن 


بعضی ها درد میکشیدن و فریاد میکردن و کمک میخواستن 


بعضی ها در حال ذکر بودن یا مطالعه 


بعضی ها هم دور هم جمع شده بودن و از درد و درمانشون میگفتن 


یه عده هم در ساعت ملاقات چشم انتظار دیدار عزیزان و خبر های جدید بودن وحتی چشم به دست عزیزان برای رفع حاجات و نیازهاشون 

  

و یه عده دیگه همچنان چشم انتظار ولی تنها و دست خالی بدون هیچ امیدی!!! 

و دوباره تنهایی تا ملاقات بعدی اگر عزیزی یادش باشه که به بیمار سر بزنه  


همیشه دوست داشتم یه تصویر ذهنی از برزخ داشته باشم که مردم چطوری این مدت رو سپری میکنن 

 و حالا به این تصویر کمی نزدیک شده بودم. 

حالا داشتم فکر میکردم به شباهت ها!!! 

از این برزخ یه عده مدوا میشن و رفع گرفتاری میشه و.نجات پیدا میکنن ولی زمان میبره , زمانی خسته کننده 


بعضیها هم بدتر میشن و دائم به دردشون اضافه میشه و انگار راه نجاتی نیست 

 و برخی هم

خدایا ممنون که یک بار دیگه چشم هام رو بروی حقایق باز کردی 

تلنگر زیبایی بود ممنون



وَ اَلَّذِینَ یُؤْذُونَ اَلْمُؤْمِنِینَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتِ بِغَیْرِ مَا اِکْتَسَبُوا فَقَدِ اِحْتَمَلُوا بُهْتٰاناً وَ إِثْماً مُبِیناً (٥٨)احزاب



و آنان که مردان و ن با ایمان بی‌تقصیر و گناه را بیازارند (بترسند که) دانسته بار تهمت و گناه آشکار بزرگی را برداشته‌اند



اخبار داشت در مورد قتل یکی از اشرار تهران در زندان خبر میداد 

خیلی جالب بود روی همه بدنش خال کوبی بود و انگار تمام اهداف زندگیشو رو روی  بدنش نوشته بود و خودش رو معرفی کرده بود یکی از اهدافش این بود بکش تا زنده بمانی 

البته قسمت زنده بمانی رو دیگه دست خودش نبود .

 

روز چهار شنبه خاک سپاری یکی از زن عمو هام بود وقتی وارد بهشت زهرا شدیم دیدم همه جا پر از پلیس و گارد ویژه هست برادرم گفت وحید مرادی رو قراره امروز خاک کنن یه لحظه خیلی خوشحال شدم با ذوق از داداشم پرسیدم  واقعا!!!!

 دیدم برادرم گفت حالا تو چرا هیجانی شدی گفتم آخه نمیدونی چقدر دوست داشتم بدونم چطوری تشیع میشه .

تو قطعه منتظر خاک سپاری زن عمو بودیم قرار بود تو قبر پسرش که چند سال پیش فوت کرده بود گذاشته بشه 

قبر اماده بود بقیه رفته بودن غسالخونه .

دیدم از قطعه های روبرو صدای بلندگو و مداحی میاد 

داداشم گفت بیا به ارزوت رسیدی اینم وحید مرادی گفتم واقعا!!!!!

 درست روبروی قطعه ای بود که ما خاک سپاری داشتیم 

جمعیتی که دیده میشد خفن ترین قیافه هایی بود که تا حالا دیده بودم 

همه مثل وحید مرادی اهدافشون رو روی بدنشون خال کوبی کرده بودند 

هیکل های درشت و

جالب بود معمولا تشیع ادم های معمولی و حتی ادم های خیلی خوب رفته بودم خیلی دلم میخواست ببینم این ادم که از اشرار تهران بوده چطوری تشیع میشه 

از کسانی که زیر تابوت بودند و بقیه کاملا قضیه روشن بود ودائم از بلند گو پخش میشد که ایشون نوکر امام حسین بوده و اربعین یادتون هست البته این یاد آوری برای هم قطار هاش بود و الا ما که چیزی یادمون نمیومد 

بعد از دیدن جمعیت و ادم هایی که هر کدومشون دیدنی بودن گفتم منم برم جلوتر ببینم چه خبره !

دیدم دستمو گرفت گفت کجا ؟

گفتم برم جلوتر بهتر ببینم پلیس اینجا زیاده ترس نداره .

گفت این پلیسا خودشون اینجا وایسادن نمیرن جلو  تو میخوای بری جلو گفتم یعنی چاقو دارن شلوغ میشه راست میگی از دور نگاه میکنم گفت چاقو چیه همه اسلحه دارن گفتم جدی ؟ احساس کردم منو داره میترسونه چون من تو این کارا خیلی کنجکاوم این کارو کرد که من نرم جلو .

دیگه زیاد حواسم به خاک سپاری زن عمو نبود حواسم به قطعه روبرو بود 

داشتم میگفتم نگاه کن چه جمعیتی اومده اینا از کجا اومدن که دیدم یه آقایی بغل دستم با یه صدای لاتی اصفهانی گفت ما دیشب از اصفهان راه افتادیم خیلی ها هم مثل ما از شهرستان ها اومدن 

گفتم یعنی اینقدر واجب بود 

دیدم آقاهه گفت بله برا آقا وحید .

داداشم زد بهم گفت ول کن بابا خب اینم بالاخره طرفدار داشته تا سرتو به باد ندی همینطور کنجکاوی کن .

سرگرم خاک سپاری بودیم که دیدیم صدای تیراندازی و همه تو خیابون های بهشت زهرا فرار میکردن به یه طرفی 

یه آقایی در حالی که دستاش میلرزید اومد تو قطعه کنار ما و داشت به دوستاش میگفت نییاد اینجا پلیس هست

 زود بهش گفتم چی شده این لات و لوت ها تیراندازی کردن 

دیدم گفتم لات و لوت چیه گفتم وحید مرادی از اقوام بودن 

گفت از اقوام نزدیکتر دیدم الان باید دیگه مواظب حرف زدنم باشم 

گفتم عه پس خدا رحمتشون کنه 

دیدم دختر عموهام دارن از خنده میترکن گفتن زهرا یه لحظه 180 درجه تغییر کردی گفتم چکار کنم ترسیدم 


یاد حرف برادرم افتادم که گفت همشون اسلحه دارن 

روز جالبی بود یه اتفاق جدید رو دیدم 

حالا میفهمم که همه انسان ها برا خودشون الگو هایی دارن که براشون محترمه فرقی نمیکنه خوب یا بد باشه

البته این تشیع ها خوبه ولی تازه بعد از خاکسپاری زندگی جدید و ماجرا های جدید شروع میشه که نمیدونم این جمعیت آیا تاثیری داره یا نه ؟


خدایا ازت میخوام برزخ رو برای من راحت تر از دنیا قرار بدی


الهی آمین



یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللَّهَ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ وَلَا تُبْطِلُوا أَعْمَالَکُمْ ۳۳محمد


اى کسانى که ایمان آورده‏ اید خدا را اطاعت کنید و از پیامبر [او نیز] اطاعت نمایید و کرده ‏هاى خود را تباه مکنید 


تو زندگی همیشه دلمون میخواد برای روز مبادا یه ذخیره ای داشته باشیم که وقتی نیاز داریم به سراغش بریم و با خیال راحت استفاده کنیم و این سرمایه نوعی آرامش به همراه داره که بی نیازت میکنه از نیاز .

نمیدونم تا حالا با کلمه حبط مواجه شدید ؟

حبط اعمال یعنی چندین سال با امید به پاداش , کارهای خوبی انجام بدی و ذخیره کنی تا دست خالی نباشی 

ولی یه دفعه متوجه میشی از اعمال ذخیره شده خبری نیست حالا چه بلایی سرش اومده یا ما سرش اوردیم رو باید دید .

عمل نیک ممکنه به واسطه یه سری اعمال از بین بره و به خاطر آفت‌زدگی، پوچ و تباه بشه؛ همچون بذری سالم که در زمین مساعد پاشیده میشه و حاصل هم میده، ولی قبل از این‌ که مورد استفاده قرار بگیره دچار آفت بشه و ملخ یا صاعقه اون رو نابود کنه

شنیدیم که بعضی وقتا یه عمل مثل غیبت باعث میشه اعمال صالح ما میره برای طرف مقابل اگر هم عملی  نداشته باشیم گناهان شخصی که غیبتشو کردیم میاد تو دفتر اعمال ما 

حال که فکر میکنم با یه حساب سر انگشتی میفهمم که باید اونقدر مواظب رفتار و کردارمون باشیم تا  انبار اعمال صالح ما دچار افت نشه حیفه که به خاطره یه خوش گذرونی یا یه بی احتیاطی خودمون سرمایه رو به باد فنا بدیم .

روز بعد از عید فطر سعیده عصر زنگ زد که مامان تمام حسابمو خالی کردن داره برام پیام خرید اینترنتی میاد معلوم نیست کیه که داره با حساب من خرید میکنه بلا فاصله باقی مونده حسابشو تو یه حساب دیگه خالی کرد  کاملا شوکه شده بود که چکار باید بکنه 

خیلی سخت بود براش ,سرمایه ای داشته باشی و با یک چشم برهم زدن از بین بره و حسابت خالی بشه 

راستی اگه روز قیامت بشه خدایی نکرده بیدار بشیم ببینیم هیچی تو حسابمون نیست چه حالی بهمون دست میده ؟ ایا وقت جبران هست 

ایا میشه اونجا مثل دنیا کم کم فراموشمون بشه و دوباره حسابمون رو پر کنیم و حواسمون رو بیشتر جمع کنیم .

آیا وقتی هست ؟؟؟؟

داشتم فکر میکردم آیا ارزش داره تو دنیا کارهایی انجام بدیم یا حرف هایی بزنیم که خودمون با دست خودمون حساب سپرده آخرتمون رو صفر کنیم 

حالا حال سعیده از یادم رفت و حسابی رفتم تو فکر که خدایا کمک کن مواظب رفتارم ,گفتارم و حتی افکارم باشم نشه خدایی نکرده حساب دفتر اعمالم صفر باشه و یا کلی بدهکاری هم توش باشه .

خدایا توفیق عمل صالح و توفیق نگهداری عمل صالح و سالم و سلامت رسوندن به اخرت رو عنایت کن  و ایمان قلبی رو تا روز حساب و کتاب برما ارزانی دار 

امین



أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ وَیَجْعَلُکُمْ خُلَفَاء الْأَرْضِ


  [آیا بتهایی که معبود شما هستند بهترند] یا کسی که دعای مضطر را اجابت می‌کند و گرفتاری را برطرف می‌سازد و شما را خلفای زمین قرار می‌دهد.»[۸۲]نمل


همیشه دوست داشتیم در زمان یکی از امام ها زندگی می کردیم و ارادت خودمون رو به امام زمان نشون میدادیم 

حالا که امام عصر حضور دارن ما چه کاری برای ایشون انجام میدیم ؟

آیا یاد گرفتیم که چه طور دعا کنیم؟ 

هرکدوم چه وظیفه ای داریم ؟

در روز چقدر به امام زمان فکر میکنیم ؟

چقدر با امام زمان حرف میزنیم ؟ 

کجای کار ما اشکال داره که فراموش میکنیم ؟

چه کسی یا کسانی باید به ما آموزش میدادن ؟

کاش احساس نیاز کنیم و هر روز برای آمدنش دعا کنیم .



این روزها چشم ها همه منتظر دیدن گل است.

دست های دعامان به درگاه خدا بالا است و از او میخواهیم یاری کند تا توپی به تور دروازه حریفمان بوسه زند و گلی کاشته شود.

برای این هدف همه ملت از کودک و پیر و جوان و زن و مرد دست در دست هم داده و با هم یک دل و یک زبان از صمیم قلب دعا میکنیم.

خیلی هامان از شور رسیدن به این هدف و برای پشتیبانی از تیم ملی کشور از کار و پول وقتمان گذشته و زحمت طی مسیری طولانی را به خود داده ایم تا در کنار تیممان باشیم و تشویقشان کنیم تا شاید گل بکارند.

باقی مان هم که نتوانسته ایم عزم سفر کنیم، وقت بازی تیم کشورمان بازارها و کسب و کارها و همه علایقمان را تعطیل میکنیم و پای پنجره تلویزیون هامان میخ کوب میشویم و از راه دور تیممان را تشویق میکنیم.

زمان بازی تیم فوتبالمان مات صفحه تلویزیون میشویم. نه کسلیم و نه مدام نیازهای دیگرمان بر نا غلبه میکند. خواب به چشممان نمی آید. میل به خوردن و آشامیدن نداریم. 

اگر انتظارمان تحقق یابد و تیممان پیروز شود سر از پا نمیشناسیم و در شهر جشن میگیریم، نقل و شیرینی پخش میکنیم، کاروان شادی راه میاندازیم و اگر خدای ناکرده نشود و ببازیم چه بسا آسمان چشم هامان ابری شود و بغضمان بترکد و باران اشک از چشمانمان ببارد.

گاهی حتی از شدت اضطراب و نگرانی و هیجان مرغ روح برخی از تن پر میکشد و جان به جان آفرین تقدیم میکنند.

و عجیب آنکه این همه برای گذشتن یا نگذشتن توپی از خط دروازه ای است و خودمان خوب میدانیم غم و شادی آن زودگذر است و این گل شدن و گل نشدن ها هیچ اثر خاصی در زندگیمان ندارد.


مهدی جان!

گل زیبای فاطمه!

گل زیبای نرگس!

یوسف نازنین مصر وجود!

ای گلی که با آمدنت دنیا گلستان میشود!

ای گلی که اگر بیایی در جهانمان همه دردها درمان میشود!

نه فقیری میماند، نه گرسنه ای، نه ای.

نه مقروضی میماند و نه مریضی و نه هیچ گرفتاری.

نه اسیری در زندان میماند، نه غریبی دور از خویشان.

ای گلی که اگر بیایی جهل هامان به دانش بدل میشود، قهرهامان آشتی میشود، دشمنی هامان دوستی و تلخ هامان شیرین!

عدل می آید و ظلم رخت بر میبندد. عادلان حاکمان جهان میشوند و ظالمان نابود میگردند.

افسوس که امروز همگی فراموشت کرده ایم.

امروز ما چشم به راه شکفتن گل خوشبوی ظهورت نیستیم!

ما به اندازه گل شدن یک توپ منتظر ظهورت که بزرگترین و تاثیرگذارترین واقعه حیات بشریت و آرزوی همه مصلحان تاریخ است نیستیم!

ما برای فرجت که شاه کلید گشاینده همه قفل هامان است نه از عمق جان که حتی با زبان نیز دعا نمیکنیم!

ما جمعه ها ندبه هامان رنگ پریشانی از نیامدنت را ندارد. چشم هامان از غم هجرانت باران نمیبارد. از غم برای نیامدنت دق که هیچ، تب هم نمیکنیم!

ما برای درخواست ظهورت قدم از قدم بر نمیداریم. برای آمدنت کار و بارمان را تعطیل نمیکنیم. اهل و عیالمان را رها نمیکنیم. پول و وقتمان را صرف نمیکنیم!

ما اگر هم در شب قدرها و روزهای خاصی پای به استادیوم دعا برای ظهورت بگذاریم، به امید برد و گرفتن اجازه ظهورت از خدای مهربانمان نمی آییم. از سر اضطرار گل رویت را تمنا نمیکنیم. از سر ادای تکلیف می آییم.

این است که گاه دعای بر تو خوابمان می آید، تشنه و گرسنه می شویم، کسالت بر ما غلبه میکند و خدایمان دعایمان را به هدف اجابت نمیرساند.


مهدی جان!

میدانم همچو پدری دلسوز از دیدن حال زار و غفلتمان غم میخوری.

میدانم اینکه میگویی بسیار دعایت کنیم نه برای این است که خود از زتدان سخت غیبت رها شوی بلکه برای این است که ما را از این جهنم سوزان غیبت نجات بخشی.

مولای مهربانم!

میخواهم بیدار شوم.

میخواهم ادای منتظر بودن را در نیاورم.

میخواهم لااقل به قدر گل شدن یک توپ تو را بخواهم.

علی زمانم! میخواهم تا زنده ام با همه وجود در استادیوم درخواست ظهورت حاضر شوم  و با همه وجود و با امید به برنده شدن و گرفتن اذن ظهورت از خداوند و برپایی جشن ظهورت ثانیه هایم را شماره کنم.

میخواهم در پایان یتیمی همه انسان های عالم با آمدن تو پدر مهربان بشریت سهمی داشته باشم.

میخواهم نوار باخت های نیاکانم را در هواداریت و تمنای ظهورت پایان دهم و یوسفم را ببینم و طعم شیرین بهشت ظهورش را بچشم و پیروزمندانه از این دنیا روم.

در این راه دستم را بگیر مهدی جان!



ذٰلِکَ اَلَّذِی یُبَشِّرُ اَللّٰهُ عِبٰادَهُ اَلَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ قُلْ لاٰ أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِی اَلْقُرْبىٰ وَ مَنْ یَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِیهٰا حُسْناً إِنَّ اَللّٰهَ غَفُورٌ شَکُورٌ (٢٣)شوری



این (بهشت ابد) همان است که خدا به بندگانی که ایمان آورده و نیکوکار شدند بشارت آن را داده است. بگو: من از شما اجر رسالت جز این نخواهم که مودّت و محبّت مرا در حقّ خویشاوندان منظور دارید (و دوستدار آل محمّد باشید، که این اجر هم به نفع امت و برای هدایت یافتن آنهاست)، و هر که کاری نیکو انجام دهد ما نیز در آن مورد بر نیکوییش بیفزاییم که خدا بسیار آمرزنده گناهان و پذیرنده شکر بندگان است.


همیشه دلم میخواست یه کار خاصی برای پدر ومادرم انجام بدم که خیلی خوشحالشون کنه خیلی فکر کردم خیلی کارا تو نظرم اومد که قبلا انجام داده بودم براشون ولی دنبال یه کار توپ بودم که یه دفعه زیارت امام حسین به ذهنم رسید لذتی که طعمشو نچشیده بودن 

امسال تصمیم گرفتم با نیت دعای فرج تمام زیارت عتبات رو تقدیم کنم به پدر و مادر عزیزم.

سفر زیبای محبوب رو با حبیب از روز پنجشنبه بعداز ظهر شروع کردیم 

قرار شد با ماشین بریم مرز مهران اونجا ماشینو پارک کنیم و بعدبریم به طرف مرز . 


کسی که مارو رسوند تا اونجا کارمند گمرک بودگفت به من سفارش شده بعد از پارک.ماشین تا تحویل به مامور های عراقی با شما باشم, ازش پرسیدم شما تو مهران هستید خودتون هم کارمند گمرک حتما خیلی رفتی کربلا باور میکنید جواب داد هنوز نرفتم

باورم نشد ولی انگار غیر از توفیق همت هم لازمه .

وارد گاراژ عراقی ها شدیدم مقصد اولمون سامرا بودتا اونجا چند ساعت راه بود بعد از ظهر که سوار شدیم بعد از اذان مغرب رسیدیم 

سر راه از بغداد گذشتیم و دیوارهای طویل زندان ابو غریب تعجب برانگیز بود 

نمیدونم چند کیلومتر ولی یه مساحت نجومی بود 

قبلا فکر میکردم زندان جای ادب شدنه یعنی هر ادم بدی بره حتما اصلاح میشه یا لااقل بدتر نمیشه 

داشتم همینطور توی ماشین با چشمم دیوار رو دنبال میکردم و دعا میکردم خدایا کار هیچ بنده ای به زندان نیفته 

حتی یوسف پیامبر هم دیگه تحملش داشت تموم میشد با اینکه خودش گفته بود زندان برای من دوست داشتنی تر است ولی اخر دست به دامان زندانی شد که قرار بود ازاد بشه 

دیوار ابو غریب داشت تموم میشد و من همچنان در فکر

وارد شهر سامرا شدیم این شهر بیشتر اهل سنت هستن 

پس از گذشتن شهر به ورودی حرم رسیدیم شهری نظامی بیشتر تا چشم کار میکرد سرباز بود و تانک های اماده 


از دور به دو امام عزیز سلام دادیم 

افطار گذشته بود از همه با چای و شام پذیرایی شده بود 

چون رستورانی اونجا نیست باید حتما از غذای حرم میگرفتیم ولی حالا دو ساعت از افطار گذشته بود 

گرسنه بودن ما فکر اینکه غذا گیرمون نیاد کمی آزار دهنده بود 

یه دفعه به ذهنم رسید که اگه جایی گرسنه بودی و احتمال میدی غذا بهت نرسه چند بار ایه نور رو بخون 

منم که مشکلی نداشتم به جای چند بار چون خیلی گرسنه بودم  چندین بار خوندم 

با پرسش های زیاد رفتیم به طرف جایی که غذای حرم بودچند پرس غذای بسته بندی پشت در بسته  آشپزخونه گذاشته شده بود و ما هم ازخدا خواسته  

چیزی بود که دوست داشتم البته اینجا دیگه دوست داشتم و نداشتم معنایی نداشت ولی خدایی خیلی خوشمزه بود خورش بامیه واین ایه نور دیگه منو کامل شرمنده کرده بود

وقتی ادم سیر میشه انگار دنیا هم زیباتر میشه 

حالا با خیال راحت رفتیم نماز و زیارت .

وارد حرم شدیم السلام علی الامامین .

چه صفایی یاد اومد که وهابی های جنایت کار چه بلایی برسر این گنبد ها اوره بودن  

ولی حالا به سقف که نگاه میکردی از معماری های ایرانی لذت میبردی تا کور شود دشمن ائمه 

بعد از نماز مغرب وعشا زیارت کردم 

به نیت همه ولی بعضی ها هم خصوصی یاد شدن 

همیشه تو حرم ها دلم میخواد یه ساعتی رو بدون هیچ کلامی فقط بشینم و به ضریح نگاه کنم و فکر کنم همینطور که نشسته بودم به مردم هم نگاه میکردم هر کسی رو به شکل یه آشنا میدیدم و یادم میفتاد که دعاش کنم عجب ادم هایی اومدن تو ذهنم ☺️

تا سحر تو حرم بودم کنار ضریح خودم بودم با چند نفر هر چی دلم خواست با دو امام عزیز حرف زدم 

سحر چه صفایی داشت مردم تو حیاط بساط سحری داشتند هر کس سفره ای کوچک پهن کرده بود البته دوباره حرم سحری هم میداد که دیگه احتیاج به ایه نور نبود چون مطمئن بودم که بهم میرسه جاتون.خالی همه چی پر و پیمون و خوشمزه بود


دومین سحر بعد از به چرت کوچک بیدار شدم انگار جایی بودم که دلم نمیخواست وقتم به خواب بگذره 

زود بیدار شدم 

کاش دنیا رو رو اینطوری میدیدبم 

که تایم زود تموم میشه و باید توشه کنیم بهترین هارو 

امشب نماز های سحر رو تو سرداب خوندم مکانی ک


ه غیبت کبری شروع شد


و باید اونقدر دعا کنیم تا این غیبت یه روز به پایان برسه و دیده همه ما به جمال نورانیش روشن بشه  واز امام زمان خواستم که منم در کنارشون باشم ولی گفتم سرباز هارو هم یه فرمانده اموزش میده تا نیرومند و قوی بشن ازشون خواستم با من هم مثل یه سرباز برخورد کنن تا اماده بشم


سخت بود بعد از دو روز در کنار دو امام معصوم دیگه باید میرفتیم 

بعد از نماز صبح عازم کاظمین شدیم


همراه یه کاروان شدیم که گفتند ما سر راه امام زاده محمد میریم ما هم از خداخواسته گفتیم خیلی هم عالی 

عموی امام زمان بود  در این حد میشناختمش ولی جالب بود هر جا میری انگار مردم برای این بزرگوار ها یه کرامتی رو رواج دادن 

اونجا هم تبلیغ رو این بود


که سید محمد حاجت اونا


یی که بجه دار نمیشن یا بختشون بسته شده رو میده 

یه نخ هایی رو میفروختن که .الله  اعلم 

ولی خندم گرفت آخه این بی انصافیه 

ولی نمیدونم چی بگم

 

به کاظمین رسیدیم انگار احساس

میکردم وارد خونه خودمون شده بودم یه احساس خوب 

گوش درد امان منو بریده بود دیگه طاقت نداشتم چند تا مسکن قوی خوردم وخیلی راحت تو حرم جدم به خواب خوشی رفتم 

مراسم شب نوزدهم بوددعای جوشن پخش میشد یه قسمت هم خانم ها ترتیل داشتند که منم رفتم ویه صفحه خوندم 

بعد از اذان چراغ های سبز توی صحن به یک باره قرمز شد و صفحه تلویزیون رفت روی صفحه نوشته شد  فزت ورب الکعبه 

و دسته عزاداری که با شورسینه میزدند 


بعد از استراحت حالا باید راهی نجف میشدیم

ایوان طلا عجب صفایی دارد 

واقعا آدم ابهت امیر المومنین رو اونجا احساس میکنه 

تا یک ساعت جلوی ایون طلا نشسته بودم و دل سیر نگاهش میکردم کم کم آماده شدم که برم زیارت و یاد میکردم همه کسانی که بهم سفارش کرده بودن و حتی حاجت هاشون رو زیارت نامه هارو یکی پس از دیگری خوندم و نماز به یاد همه کسانی که تو ذهنم میومد 


شاید تو زندگی روزمره وقتی پیدا نشه که اینطور بشینی و با خدا حرف بزنی اونم در جوار یه امام معصوم و به یاد دیگران هم باشی یعنی در واقع دوست داری بقیه هم تو این حسخوب شریک باشن 

سحر رو تا اذان صبح تو حرم لذت بردم 

شب دوم در جوار مولا امشب شب شهادت بود باید میدیدید چه عظمتی 

بعد از نماز مغرب دسته های عزا, بر سر ن وارد حرم میشدن و یک صدا ندای لبیک یا علی سر میدادن انگار تمام حرم میلرزید تا کور باشد دشمن علی 

مناجات های سحر تو حرم ها خیلی قشنگه یه رسم قشنگی که دارن اینه که یک ربع به اذان صبح چندین بار اعلام میکنن امساک صائمین , امساک مومنین 


ولی یاد سحر های ایران افتادم که این تق تق های قبل اذان انگار برامون خیلی حیاتیه همه سحر یه طرف اینم یه طرف 

شب شهادت مولا کنار ضریح 

نزدیک اذان به یک باره چراغ های پر نور حرم خاموش شد و فقط لامپ های ریز قرمز روشن بود و تلاوت سوز ناک قرآن اونجا دیگه احتیاج نبود کسی روضه بخونه همه با صدای بلند برای شهید مظلوم ناله میردند و بعد هم تابوت نمادین حضرت علی .


حالا دیگه دلم داشت پر میکشید برای کربلا اونم و آخرین قدر 

عازم کربلا شدیم اول باید میرفتم خدمت حضرت عباس با ادب وارد شدم ولی حتی نتونستم جز زیارت نامه کلامی با ایشون صحبت کنم زیارت کردم یک ساعت نشستم و به بارگاه زیبا نگاه میکردم ولی بدون حتی یه کلمه 

از خدمتشون که بیرون ا.مدم دم در گفتم عمو جان این انصاف نبود و رفتم و میدونست از چی گله داشتم 

حالا روانه شدم رو به سید االشهدا,السلام علیک یا اباء الشهدا 

چقدر این فاصله بین دو برادر زیباست

وارد حرم شدم نمیتونم بگم احساس خوبم رو ولی همینقدر بدونید آدم افتخار میکنه وقتی کوچیک باشی ولی خونه اشراف دعوتت کنن این یعنی .

اولین سحر کنار امام حسین کنار ضریح و زیر قبه دیگه فک کنم چیزی نباید بگم فقط بگم من اون زمان تو بهشت بودم 

جای خوبی نشسته بودم برای نماز زیر قبه بالا سر امام تا حال خوبی داشتم نماز خوندم و برا همه تک.تک دعا کردم 

حبیب گفت نمیخوای دوباره بری زیارت ابوالفضل ؟

دلم ریخت راه افتادم رفتم رسیدم به حرم سلام دادم دیگه بغضم ترکید اونقدر گریه کردم وگفتم ببخشید آقا من بی ادب نیستم  نباید میگفتم انصاف نبود منو ببخش دیگه سکوت رو شکستم و حالا اونچه در دلم بود گفتم فقط اومده بودم حرم عباس برای یه نفر دعا کنم بعد هم گفتم عمو.جان ترو به دست های بریدت دستشو به دستت میسپارم مواظبش باش گم نشه.

سحر آخر , , شب قدر , کربلا اینا چیزایی بود که انتظارشو میکشیدم 

از بعد از نماز مغرب تو حرم نشستم دو بار دیگه أقارو زیارت کردم 

چون امشب قرار داشتیم با چند تا هیئت که ساعت 2 زیر قبه دعاکنیم برای فرج آقا 

چه شوکتی چه عظمتی جمعیت موج میزد واقعا قابل کنترل نبود 

ساعت 2 زیر قبه همه باهم با صدای بلند زن و مرد یک صدا دعا میکردبم 

اللهم عجل فرج مولا 

ان شاالله




وَبَرًّا بِوَالِدَتِی وَلَمْ یَجْعَلْنِی جَبَّارًا شَقِیًّا۳۲مریم


و مرا نسبت به مادرم نیکوکار کرده و زورگو و نافرمانم نگردانیده است



این آیه تو سوره مریم خیلی جالب و دوست داشتنیه، 

مثل یه تلنگره، انگار داره هشدار میده

 دیگه نمیگه به پدر ومادر احسان کنید 

یه طور دیگه و با یه لفظ دیگه داره هشدارمیده که در افتادن محرومیت و گرفتاری به همراه داره.


مادر، فرشته‌هایی که تالحظه مرگ مادری میکنند، 

و ازکجا معلوم که در عالم گور هم مادری نکنند؟!!

مادر تنها کسی ست که میتونی براش نازکنی،سرش داد وبیدادکنی،باهاش قهر کنی و بااینکه تو مقصربودی میتونه بازم بایه بشقاب غذا، بالبخند بیاد و بگه :با من قهری باغذا که قهر نیستی؟!

شاید اینطوری عادت کردیم که فقط مادرها باید دعا کنن انگار مادر با دعا شناخته میشن.

مادرا دیگه وقتی بچه دارن انگار خودشون رو فراموش میکنن همه چیز های خوب دنیا حتی بهشت قشنگ رو برای بچه هاشون میخوان.

تا وقتی تو خونه هست انگار همه جای خونه بوی عشق و گرما میده مخصوصا وقتی از بیرون میای خونه و صدا میزنی مامان کجایی ؟

حتی اگه خواب باشه فوری جوابت رو میده و تو انگار خیالت راحت میشه که یه جای امن هستی !

ولی امان از وقتی که وارد خونه بشی و بدونی دیگه مادر نیست و هرگز برنمیگرده.

 حالا مونده یه خونه سرد و خاموش

 دیگه نمیتونی موقع ورود به خونه صدا بزنی که مامان کجایی؟ سلام من اومدم !

حالا دیگه باید بزرگ بشی.

 تو باید به جای مادر بشی و چه روزگار سختی انتظارت رو میکشه!


امروز یه دانشجویی سراسیمه اومد جلوی راهم، اضطراب و تشویش و غم  و اندوهش از دور هم پیدا بود وقتی باهاش حرف زدم تمام خاطراتم تو ماه رمضون سال 62 از جلوی چشمم رد شد، رفتن مادرم اونم زمانی که خیلی بهش نیاز داشتم.

 و باید نقش پدر  هم برایم بازی میکرد.

 اما رفت .

و حالا نوبت من بود که بزرگ بشم وهیچ وقت نقش پدر و مادری که دیگه نبودند رو، هیچ کس نتونست برام بازی کنه و دنیا رنگ های شادش رو تغییر داد به یه دنیای تماما سیاه و سفید. دنیایی که صدای مادرم  رو دیگه نشنید.

 

اون دانشجو شروع کرد به گریه کردن ,

گفتم چی شده ؟

گفت مادرم رو هفته پیش بردیم بیمارستان برای یه عمل که بعد از بیهوشی هنوز به هوش نیومده و بعد با گریه تلفنشو در اورد وعکسشو که روی تخت بیمارستان بیهوش افتاده بود بهم نشون داد .

خیلی دلم سوخت انگار این دختر گیج شده بود 

زندگیش فلج شده بود

باور نمیکرد که مادرش یک هفته است نیست و نمیتونست باور کنه ممکنه دیگه برنگرده

التماسم کرد برای مامانش دعا کنم.


بعد از من خداحافظی کرد و رفت منم وقتی رفتم سر کلاس برای بچه ها  آیه ای از سوره مریم رو خوندم و از مادر گفتم که چقدر زیبا حضرت عیسی ع درباره مادرش میگه: که مرا نیکوکار به مادرم قرار بده و مرا بدبخت قرار نده

جالبه که در مقابل نیکوکار گفته بدبخت یعنی اگه نیکوکار نباشی به مادرت بدبخت میشی!

همین طور که حرف میزدم در چشم بعضی هاشون قطرات اشک رو میدیدم .

کاش هر روز بهمون تذکر میدادن ، مادر گلی است که فقط باید بوئید و مواظب باشیم پرپرش نکنیم.


مرور خاطرات فوت مادرم و قرین شدن این روز با سالروز  وفات بهترین مادر ،حضرت خدیجه سلام الله علیها بود که درود خدا بر این زن فداکار باد که همه ما مدیون ایثارگری های این خانم بزرگوار هستیم.



رَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِمٰا فِی نُفُوسِکُمْ إِنْ تَکُونُوا صٰالِحِینَ فَإِنَّهُ کٰانَ لِلْأَوّٰابِینَ غَفُوراً (٢٥)اسراء

خدایتان به آنچه در دلهای شماست داناتر است، اگر همانا در دل اندیشه صلاح دارید خدا هر که را با نیّت پاک به درگاه او تضرع و توبه کند البته خواهد بخشید.


ایه 25 سوره اسراء رو وقتی دانشجو ها کنفرانس میدن خیلی جالبه چون اصلا انگار تو نگاه اول نمیشه چیزی از آیه بگی .

این آیه بعد از ایاتی هست که خداوند دستور میده حق ندارید به پدر و مادر اف بگید و باید همونطور که شمارو بزرگ کردند شما هم حالا محبت هاشون رو تلافی کنید .

تو یه کتاب خوندم مفهوم این آیه اینه که, اگه پدر و مادرت رو پیچوندی و اونا متوجه نشدند بدون که خدا حتما دید و حواست باشه, ولی اگه قصد اصلاح خودت رو داشتی توبه کنی خدا میگه من توبه پذیر هستم .

بعد بچه ها میگن پیچوندن یعنی چی؟؟ 

وقتی براشون میگم یه دفعه جا میخورن میگن یعنی در این حد ؟؟؟

چه قدر قرآن قشنگه !!!


امروز که از دانشگاه با مترو برمیگشتم تو مترو معمولا اکثرا دانشجو هستند , وقتی چند تا هم با هم باشن اونقدر بلند حرف میزنن که بی اختیار باید حرفاشون رو بشنوی .

کنار من چند تا از دخترای دانشجو بودن بحثشون این بود که میخواستن برن جایی باهم برای تولد یکی از دوستاشون کادو بخرن .

یکیشون میگفت من مامانم نگران میشه میدونه من کلاسم چه ساعتی تموم میشه دائم بهم زنگ میزنه نمیتونم بیام خیلی دیرم میشه 

این بنده خدا اینو گفت و بعد از اون راه کارها و ترفندها بود که توسط بقیه ارائه میشدبرای اینکه بتونن اون بنده خدارو  باخودشون ببرن. 

یکی بهش گفت مامانت دانشگاه رفتس ؟

گفت نه دیپلم داره !

گفت خب بهش بگو اینجا دیگه مدرسه نیست یه وقت استاد هست یه وقت نیست کلاس جبرانی دارم کلا دانشگاه بی حساب و کتابه. 

اون یکی گفت ببین مامانتو عادت بده که متوجه نشه کی کلاس داری کی نداری. 

  مثلا من سه شنبه و پنج شنبه. کلاس ندارم ولی دو سه دفعه همین روزارو  رفتم جایی فک کرده میرم دانشگاه حالا بنده خدا مادرم قاطی کرده روزایی که کلاس هم ندارم میاد بیدارم میکنه میگه مگه نمیری دانشگاه دیرت نشه .

اون یکی گفت هیچوقت سر وقت خونه نرو یه خورده بمون دانشگاه بعد بگو ترافیک بود قطار دیر اومد تا عادت کنن .


وقتی اینارو میشنیدم هم خندم گرفته بود هم چون منم یه مادر هستم گریه ام گرفته بود و حسابی ناراحت شدم واقعا بچه ها چه حسابی رو ما پدر و مادرا میکنن مگه جز خیر چیزی براشون در نظر داریم ؟

حالا بهتر متوجه شدم چقدر نقش دوست برای بچه ها مهمه .

کاش با کتاب خدا دوست بشیم و کلام حق رو بفهمیم و برای بچه ها بگیم. 

وقتی سر کلاس شرح این آیه رو میگم البته با مثال های جالب ,چهره بچه هارو میبینم که داره کم کم  تغییر میکنه انگار کلی خاطره با پدر مادراشون داشتن که داره تو مغزشون مرور میشه.

بهشون میگم فک نکنید اینا زرنگی محسوب میشه ِ

اگر مادر نفهمید خدا میگه من فهمیدم ولی اگه پشیمونی بیا من قبولت دارم.

خدایا سر راه بچه هامون دوستانی قرار بده که راه تو رو بلد باشند 

الهی آمین



کتاب درخشنده منتشر شد
یک آیه یک خاطره

برای خرید کتاب با تخفیف بیست درصدی به مبلغ 50000 تومان (پشت جلد 62000 تومان)
لطفا به آدرس زیر مراجعه نمایید و پس از پرداخت مبلغ، فیش واریزی را به همراه نام و نام خانوادگی،
آدرس و شماره تلفن به شماره 09027182884 ارسال نمایید.
 
(هزینه ارسال به سراسر ایران ۵۰۰۰ تومان است .)
⁦⁩⁦⁩⁦⁩

خرید با تخفیف ۲۰ درصدی از سایت



قُلْ ما یَعْبَؤُا بِکُمْ رَبِّی لَوْ لا دُعاؤُکُمْ .

77 فرقان


 ـبگو: پروردگار من براى شما ارجى قائل نیست اگر دعاى شما نباشد

         

راستی شما چقدر به دعا از ته دل و حرف زدن با خدا اعتقاد دارید 

چفدر قشنگ خدا در آیه آخر سوره فرقان اهمیت دعا رو تو زندگی بیان کرده , من همیشه سر کلاس میگم شماره 77 این آیه هم شبیه دست هایی هست که دارن دعا میکنن 


اون روز قراربود خانواده ی حسن برای عید دیدنی بیان خونه ما 

 وقتی ما ایرانی ها دور هم جمع میشیم همیشه یه مهمون مشترک تو همه خونه ها به اسم تلویزیون هست که چه به حرفش گوش کنی چه نکنی خودش برا خودش حرف میزنه و انگار اگه ساکتش کنیم به مهمونا و مهمونی برمیخوره 

خلاصه ما هم طبق رسم همه ایرانی ها تلویزیون روشن کرده بودیم ولی برای احترام به آقایون اخبار گوش میکردیم 

یه دفعه قاری قرآن رو نشون داد که داشت سوره ملک رو تلاوت میکرد قاری بزرگ کشور اندونزی در حین تلاوت آیه دوم سوره ملک( مرگ و زندگی را بیافرید تا ببیند کدام یک از شما نیکو ترید) بود که نتونست آیه سوم رو بخونه و جان به جان آفرین تسلیم کرد و چه مرگ زیبایی و چه آیات زیبایی ! خدا رحمتش کنه .

همینطور که داشت این تلاوت رو نشون میداد هر کس با تعجب چیزی گفت من که خیلی ترسیده بودم گفتم خدایا من اصلا از مرگ زیر آوار و زله و تصادف و خوشم نمیاد از همین الان هم بهت بگم یا شهادت یا کنار قرآن من اصلا از این مرگ های الکی نمیخوام و همه کلی بهم چیز گفتن که آره برا خدا تعیین تکلیف میکنی مرگ این حرفارو نداره بیاد باید بری !

ولی من گفتم دیگه؛ داخل پرانتز من از مرگ و مرده و قبرستون میترسم پرانتز بسته 


خلاصه مهمونی خیلی خوبی بود جاتون خالی خیلی هم خوش گذشت 

روزای عادی ما شب ها معمولا زود میخوابیم اون شب چون مهمون ها کمی دیر رفتن ما هم مجبور شدیم تا دوازده و نیم بیدار بمونیم 

بعد از رفتن مهمون ها حتی دیگه وسایل رو هم جمع نکردم داشتم چراغ هارو خاموش میکردم که برم بخوابم یکباره صدای مهیبی از اتاق اومد  همراه با لرزیدن کل ساختمون که فک کردیم زله اومد 

سراسیمه همه به طرف اتاق رفتیم  سقف درست سر جایی که من میخوابیدم  ریخته بود خاکی سنگین و خیس همراه با آجر ها

درست خودم رو یک لحظه در زیراین آوار حس کردم اگر طبق ساعت هر شب خوابیده بودیم الان در خواب به ملکوت اعلی پیوسته بودم 

یه لحظه یاد دعای چند ساعت پیش افتادم و گریه ام گرفت خدای مهربونم ممنون که یه فرصت قشنگ دیگه بهم دادی خدای عزیزم میدونستی من از این مرگ ها بدم میاد 

اللهم الرزقنا شهاده فی سبیل الله



یٰا أَیُّهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا إِذٰا تَدٰایَنْتُمْ بِدَیْنٍ إِلىٰ أَجَلٍ مُسَمًّى فَاکْتُبُوهُ وَ . وَ اَللّٰهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ (٢٨٢) بقره


ای کسانى که ایمان آورده‏ اید، هر گاه به وامى تا سررسیدى معین‏، با یکدیگر معامله کردید، آن را بنویسید. و از خدا پروا کنید، و خدا (بدین گونه‏) به شما آموزش مى‏ دهد، و خدا به هر چیزى داناست‏.



این آیه معروف شده به آیه "دین " 

قرآن چقدر زیبا در بلند ترین آیه شرایط یک معامله سالم رو نوشته 

ولی با بودن آیه ای به این روشنی باز هم موقع معامله به خاطر یه سری تعارف ها و اعتمادها و اینکه خجالت میکشیم از طرف مقابل که بگیم حتما باید این معامله یا قرض ثبت بشه قطعا دچار مشکلاتی میشیم 

سال های قبل از انقلاب پدرم در یکی از شهرستان ها خونه ای داشت , وقتی که از سفر نوروزی سال 59 با خانواده به سمت تهران برمیگشتیم سر راه یه روز تو همون شهرستان مهمان بودیم از قضا پدرم اون خونه رو همون جا معامله کرد و تقریبا تمام  پول خونه رو گرفت, چون خونه تخلیه بود به خریدار تحویل داد و قرار شد بعد از تعطیلات بیاد و خونه رو به نام بزنه و مابقی پول رو که تقریبا مقدار کمی مونده بود رو بگیره , این رو داخل پرانتز بگم که ما بین مالک و خریدار هیچ چیزی نوشته نشد .

موقع برگشت به سمت تهران پدرم تو راه حالش بد شد و تا رسیدن به اورژانس شهر محلات درگذشت

چند سال گذشت و ما اصلا فراموش کرده بودیم که پدرم خونه ای رو که فروخته بود باید به نام میکردیم و خریدار هم که تو خونه مسقر بود حالا بعد از فوت دیگه خجالت کشیده بود بیاد و فورا بگه که باید این خونه رو به نام کنید.

یه روز یه نفر تلفن زد که اگه میشه بیاید این خونه رو به نام کنید 

ما یعنی شش فرزند همه ابراز بی اطلاعی کردیم که چی باید به نام بشه البته اینم بگم تو این فاصله مادرم هم فوت کرده بود و تقریبا اطلاعات ما دیگه خیلی کم شده بود , اونا گفتن بابا خونه ای که ما خریدیم تمام پولشو دادیم حالا سند میخوایم 

قرار شد حاجی بعد از تعطیلات بیاد که فوت کرد 

حالا ما اصلا نمیدونستیم آقام چقدر پول گرفته چقدرش مونده اصلا جریان چیه !!!

و اینکه همه ما شش نفر باید امضا میدادیم وجمع شدن ما با هم مشکل بود 

و قابل ذکر اینکه دو سه نفر مون ادعا میکردن که حتما پولی باقی مونده و ما خبر نداریم و باید برای امضا مبلغی دریافت کنیم  ِخلاصه این بنده خداها خیلی دردسر کشیدن و اونقدر اومدن و رفتن تا ما همه توسط شاهد ها راضی شدیم و اینطوری شد که بعد از چند سال خونه رو به نامشون کردیم

کاش طبق این آیه موقع معامله چیزی نوشته شده بود که اینقدر دردسر بوجود نمی اومد

شاید ما هنوز باور نکردیم که مرگ همیشه در کنار ماست و میتونه همه برنامه های مارو یک لحظه به هم بزنه

پس هر گونه قراردادی حتی با بودن شاهد باید ثبت بشه 

خدایا چه سخته وقتی عزائیل میاد یه دفعه, بی خبر شمع زندگی مارو فوت میکنه وتمام 

و ما هنوز در خیال برنامه های نیمه تمام .



مٰا أَصٰابَ مِنْ مُصِیبَةٍ فِی اَلْأَرْضِ وَ لاٰ فِی أَنْفُسِکُمْ إِلاّٰ فِی کِتٰابٍ مِنْ قَبْلِ یاعلی


هر رنج و مصیبتی که در زمین (از قحطی و آفت و فقر و ستم) یا در نفس خویش (چون ترس و غم و درد و الم) به شما رسد همه در کتاب (لوح محفوظ ما) پیش از آنکه همه را (در دنیا) ایجاد کنیم ثبت است و البته این کار بر خدا آسان است



همیشه فکر میکنم. مثل ماهی توی تنگ هستم و  مانور من توی زندگی به اندازه حرکت توی تنگ است و دیگه بقیه حرکت ها به اختیار من نیست .


حتما با واژه های سرنوشت , قسمت آشنایی دارید .


قسمت یعنی همه تایم ها تو زندگی برای هر کاری تایپ شده. و جای مانور این نوشته ها همون تنگ ماهیه .



همسایه قدیمی خونه مادر حبیب پسرش با حبیب دوست بود یعنی از بچگی با هم بودند تا همین حالا که اونقدر رفت و آمد صمیمی داریم که انگار یکی از ارحام هستند .


این آقای دوست پدر و مادری داشت که خب دیگه پیر شده بودند. از قدیمی های محل بودند .


  بعضی از پدر و مادر های قدیم قبل از ازدواج همچین عاشق هم نبودند ,شاید بعدا قرار بود عاشق بشن .


ولی این پدر و مادر ظاهرا  عاشق که نبودند هیچ؛بعد هم ظاهرا عاشق نشدند و فقط زندگی میکردند


 شاید جز این کاری از دستشون برنمیومد !



پدر پیر مریض شده بود به طوری که دیگه تو رختخواب افتاده بود و زیاد امیدی بهش نبود .



عروسش گفت رفتم خونه دیدم مادر داره خونه رو جمع میکنه، وسایل حاضر میکنه گفتم مادر چه خبره مهمون داریم ؟


گفت نه دارم برا مراسم ختم که مهمون میاد آماده میکنم 


گفتم ختم کی ؟؟؟؟



 گفت بابا تا آخر هفته شاید بیشتر دوام نیاره آماده باشیم بهتره



عروسش گفت داشتم شاخ در میوردم! و هیچی هم نمیتونستم بگم !



آخر هفته شد


 حال بابا نه بهتر و نه بدتر !همونطوری



الان دوست داریدچی براتون بنویسم چی بگم؟ یعنی خاطره تموم شد ؟


نه!

 آخر هفته شد خونه آماده برای مهمون هایی که قرار بود بیان و برن خاک سپاری.



طبق پیشگویی مادر ☹️ بابا فوت نکرد


 ولی 

 مادر یهو و غیر منتظره فوت کرد !



انگار مادر  داشت خونه رو برای مهمون های خودش آماده میکرد ؛باورتون میشه!!!


مراسم به خوبی انجام شد و مادر رفت پیش خدا



قبل از اینکه  چهلم مادر برسه؛ بابا هم رفت پیشش .



مراسم چهل مادر ومراسم ختم بابا  هردو یکی شد



عجب سرنوشتی!



خدا رحمتشون کنه هر وقت میرم سر خاکشون یاد این خاطرات میفتم



و به این فک میکنم که تو کتاب نوشته شده ی خدا نمیتونیم دست ببریم


 همه چیز دقیق و حساب شده نوشته شده


 دیر و زودها به اختیار ما نیست 



وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَـلـَقَ لَکُـم مّـِنْ أَنفُسِکُـمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُـم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ(21) روم


از نشانه های او این است که همسرانی از جنس خودتان برای شما آفرید تا در کنار آنان آرامش یابید و در میان تان مودت و رحمت قرار داد در این نشانه هایی است برای گروهی که تفکر می کنند


سالها گذشت تا من فهمیدم آدمها احتیاج دارن سفر برن. احتیاج دارن از زندگی لذت ببرن و لذت بردن برای آدمها متفاوت معنی میشه…

یکی از هیات امام حسین لذت میبره یکی از مهمونی رفتن. یکی تو سفر مکه اقناع میشه یکی تو سفر تایلند.

اینا همشون برای من آدمهای محترمی هستن.

سالها گذشت تا من فهمیدم نباید به دلخوشی های آدمها گیر بدهم چونآدمها با همین دلخوشی ها سختی های زندگی رو تحمل میکنن.

لطفا به دلخوشی دیگران گیر ندهید !

شاهین صمدپور


بسیاری از مردان و گروهی از ن، کنترل همسر خود را حق طبیعی‌شان می‌دانند و گروهی دیگر تصور می‌کنند که هرگز همسر خود را کنترل نمی‌کنند ولی در عمل، از دستور دادن لذت می‌برند. همیشه همسر خود را نصیحت و راهنمایی می‌کنند که این‌کار را انجام بده و یا آن‌کار را انجام نده! در صورت عدم توجه به دستورها، اخم می‌کنند، عصبانی و خشمگین می‌شوند، تهدید کرده و به‌صورت‌های مختلف از خود واکنش‌های منفی نشان می‌دهند، کینه‌جویی می‌کنند، انتقام می‌گیرند و. 


کسی که تحت تسلط و کنترل شما قرارگیرد، احساس رنجش کرده و دیر یا زود علیه شما طغیان و شورش خواهد کرد و زندگی را به کام شما تلخ و ناگوار خواهدساخت. اگر فردی به هر دلیلی، رنجش‌ها و نیتی‌های خود را پنهان کرده و بیان هم نکند، در بروز احساس‌ها و عواطف خود دچار مشکل خواهد شد. به‌علاوه در طولانی‌مدت، انباشته شدن نیتی‌ها و رنجش‌ها باعث می‌شود که محبت‌ها، علاقه‌ها و دوستی‌ها به دشمنی‌ها و تنفر تبدیل شوند

.

وقتی مجردی انگار همه دنیا مال توست هیچ کس نمیتونه رو افکار و عقایدت دست بذاره اونجور که دلت میخواد زندکی میکنی 


وقتی مجرد بودم اگه کسی از زندگی گله میکرد اصلا نمیفهمیدمش نمیتونستم درکش کنم چون احساس میکردم همه چی خوبه 

ولی کم کم که وارد زندگی شدم دیگه انگار کائنات یه جور دیگه میچرخید دیگه آدم خودش نیست حالا خودت دوتا میشی باید دوتا احساس رو کنترل کنی بعضی وقتا هم دو رفتار یا دو فکر متفاوت 


دختر بچه بودم حدود 6 سال داشتم  یه همسایه داشتیم که از قضا فامیل هم بود، این آقا در دوران مجردی توی محل جز یه کارنامه دعوا و چاقو کشی بلند بالا هیچی نداشت

 خلاصه با خواستگاری های متعدد ایشون هم زن گرفت !


زنش هم تقریبا از شر و شوری چیزی کم نداشت زندگیشون شروع شد من بچه بودم ولی همیشه با یه خورده فضولی تو حرفای بزرگترا یه چیزای دستم میومد 


تقریبا قلدری این اقا همیشه باعث دعوا شون میشد و با واسطه دیگران دوباره برمیگشتن سر پله اول 


راستی دوست داشتن یعنی زور گفتن دوست داشتن یعنی بعد ازدواج همه کارهایی و که دوست داشتی بزاری خونه بابات و بری؟


این خانم خیلی دوست داشت موهاشو رنگ کنه اونم رنگ زرد ولی همسر گرامیش کلا با رنگ مو مخالف بود و هزاران بار تهدیش کرده بود که اگه سرتو رنگ کنی فلان و.


خلاصه این خانم با م مشاورین زبردست که دفتر کارشون تو کوچه برقرار میشد یواشکی به آرایشگاه رفت و موهاشو زرد قناری کرد و با این کار میخواست شوهرشو سوپرایز کنه 


چشمتون روز بد نبینه دیگه تا چن روز این خانم در کوچه و محل دیده نشد با تحقیقات ن فضول همسایه خبر غیبت چن روزه خانم آشکار شد 


بیچاره این موهای رنگ زرد قناری عمر زیادی نداشت آقای همسر با توجه به تهدید های قبل همه را با ماشین دستی ریش تراشی از ته زده بود 

بعد از چند روز که در کوچه آفتابی شد روسری سفتی به سر کرده بود بنده خدا.


حالا سالها از این موضوع میگذره اونا هنوز هم با هم زندگی میکنن خداروشکر

ولی کاش تو زندگی حداقل عشق رو با مالکیت اشتباه نگیریم


  یادمون باشه ازدواج یعنی رسیدن به آرامش بعد از آسایش مجردی




أَمْ یَحْسُدُونَ اَلنّٰاسَ عَلىٰ مٰا آتٰاهُمُ اَللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَیْنٰا آلَ إِبْرٰاهِیمَ اَلْکِتٰابَ وَ اَلْحِکْمَةَ وَ آتَیْنٰاهُمْ مُلْکاً عَظِیماً (٥٤)نساء


بلکه حسد می‌ورزند با مردم چون آنها را خدا به فضل خود برخوردار نمود. که البته ما به آل ابراهیم کتاب و حکمت دادیم و به آنها ملک و سلطنتی بزرگ عطا کردیم


انسان ها موجوداتی اجتماعی هستند که با هم ارتباط برقرار می کنند و ارتباطشان هم از طریق کلامی و غیرکلامی یا با زبان بدن است. بعضی از آدم ها در مقطع خاصی از زندگی شان یا در بیشتر اوقات به ما حس منفی و برخی دیگر نیز حس مثبت می دهند. پس انرژی مثبت یا منفی چیزی است که از ساختار درونی شخصیت افراد برمی خیزد و از طریق گفتار، رفتار و زبان بدن شان به صورت خودآگاه یا ناخودآگاه به دیگران منتقل می شود. 

مسابقات کشوری دانشگاه بود من که همیشه رشته حفظ شرکت میکردم خبر دادن که امسال اساتید حفظ ندارن تصمیم گرفتم رشته ترتیل شرکت کنم در صورتی که هیچ تجربه ای از شرکت در این رشته نداشتم 


تو اتاق من چند تا استاد دیگه بودن که از شهر های دیگه اومده بودن و بعد از آشنایی از هم میپرسیدیم که چه رشته ای شرکت کردید تا بفهمیم که با هم رقیب هستیم یا نه ؟


یکی از اساتید ازمن پرسید که چه رشته ای شرکت کردید ؟ گفتم ترتیل ولی حافظ هستم چون پارسال مقام حفظ داشتم امسال باید ترتیل شرکت کنم .


این استاد تا شنید من حافظ هستم شروع کرد به غر زدن که شما حفاظ چرا ترتیل شرکت میکنید و چیزای دیگه ای که دیگه نمیتونم بگم! چیزی که خیلی برام تعجب انگیز بود کلام آخرش بود که اول فک کردم داره شوخی میکنه ولی کم کم که حرف میزد بیشتر داشتم از حرفاش میترسیدم این خانم استاد با جدیت و کمی حرص به من گفت ایشالا نتونی بخونی ایشالا اعراب بزنی ایشالا اصلا رتبه نیاری!!! من که دهنم بازمونده بود از این حجم از انرژی منفی فقط  گفتم شوخی میکنی ؟ گفت نه جدی میگم ! شما حافظا فلان شما حافظا بیسار. با اینکه پیش خودم گفتم به دعای گربه سیاه بارون نمیاد اما تو دلم کمی خالی شده بود گفتم نخیر ان شااله مقام میارم ولی اون با شدت بیشتری حالا داشت روحیه منو تضعیف میکرد همچنان من مات و مبهوت از این استاد مونده بودم که البته اینم بگم ایشون  از شهرستان های استان  کردستان بود , شاید من به فرهنگ اونا آشنایی نداشتم ! 


همچنان با این انرژی منفی داشتم کلنجار میرفتم اما شروع کردم به تمرین کردن, خلاصه چشمتون روز بد نبینه موقع قرائت من شد قرعه رو برداشتم شروع کردم به تلاوت که دیدم اصلا نفسم بالا نمیاد خیلی عجیب بود تا حالا اینطوری نشده بودم , هر کاری میکردم منجر به وقف میشد خلاصه با صوت و لحن خوب، وقف و ابتدای پایین کارمو خراب کرد! نتونستم مقام بیارم خیلی ناراحت شدم همش میگفتم کاش این جوری کاش اون جوری! ولی دیگه کار از کار گذشته بود دیگه نمیشد برگردی عقب .

اختتامیه و اهدای جوایز شد و من حتی تو مراسم اختتامیه هم حوصله نداشتم شرکت کنم 


حالا معنی این همه انرژی منفی رو بیشتر درک میکردم و اون خانم تونسته بود روحیه منو خراب کنه 


یکسال گذشت, سال بعد تو مسابقات کشوری دانشگاه آزاد دو باره اون خانم رو تو آسانسور دیدم  البته این دفعه با سعیده بودم که اون خانم تا منو دید سلام کرد و گفت چه رشته ای هستی ؟بازم ترتیل اومدی؟ دیدی دعام گرفت پارسال؟ ایشالا اگه ترتیل هستی بازم رتبه نیاری!  اومدم بگم نه امسال حفظ شرکت کردم که دیدم سعیده فوری برای اینکه من با اون خانم حرف نزنم گفت مامان جان پیاده شو رسیدیم و از آسانسور پیاده شدیم و خدارو شکر دیگه این خانم رو ندیدم تا زمانی که مسابقه تموم شد, وقتی دیدمش با تعجب ازم پرسید چی شد؟  و با خوشحالی گفتم خدارو شکر اول شدم ! و دیدم جز سکوت هیچ جوابی نداشت

خدایا چه زیبا یاد دادی که پناه ببریم به تو از شر حسود زمانی که حسد میورزد .که جز این راهی نیست .



قَالَ اجْعَلْنِى عَلَى‏ خَزَآئِنِ الْأَرْضِ إِنِّى حَفِیظٌ عَلِیم

ٌ‏ 55 سوره یوسف


(یوسف) گفت: مرا بر خزانه‏ هاى این سرزمین (مصر) بگمار، زیرا که من نگهبانى دانا هستم.


خودشیفته به جه کسی میگن ؟

آیا هر وقت از توانایی های خودمون تعریف کنیم خودشیفته هستیم ؟

هر وقت کسی اطمینان داشته باشه به کاری که بلد هست و توانایی داره و میتونه با اعتماد به نفس کار خود را عرضه کنه , این دیگه هرگز خودشیفتگی نیست 

 چقدر زیبا در این آیه یوسف وقتی خزائن مصر رو در خطر دید خود را با دو صفت زیبای حفیظ و امین معرفی کرد .

شاید ما در جامعه حتی در خانواده میترسیم توانایی های خودمون رو به رخ بکشیم و اینطور ذهنمون رو عادت دادن که باید دیگران از ما تعریف کنن و هر کس از توانایی خودش تعریف کنه خودشیفتس . 

7 سال توفیق تدریس حفظ یک ساله در شهر قم داشتم خدارو شکر تو کارم به لطف خدا مهارت داشتم , سال 87 به تهران برگشتم , و میخواستم دوباره تدریس رو شروع کنم البته نامه ای هم. مدیر موسسه برام نوشته بود و لطف کرده بودن و بنده رو به خوبی معرفی کرده بودن ,

با این اوصاف بنده مراجعه کردم به موسسه ای که حفظ یک ساله داشتند, به مدیر موسسه خودم رو معرفی کردم و گفتم حاضرم رایگان یک سال اینجا تدریس کنم حتی روش تدریس به اساتید شما ارئه بدم ولی با جدیت گفتن نه ما از بچه های خودمون برا تدریس استفاده میکنیم  !!!

تعجب کردم حتی یک کلمه نگفت ببینم چطور تدریس میکنید چه روشی دارید , خب ناامید نشدم و به موسسه دیگه ای مراجعه کردم از دفتر دار تقاضای ملاقات مدیر رو کردم البته بماند که درست یک ساعت نشستم تا مدیر رو بتونم ببینم چون گفتن هم مدیر هست هم تدریس داره البته برام جای تعجب بود ولی به هر حال بعد از یک ساعت موفق شدم که ایشون رو ببینم البته داخل پرانتز خانم مدیر رفتار جالبی نداشت و اصلا تنها چیزی که به ایشون نمیخورد مدیریت بود پرانتز بسته , ابتدا خودم رو معرفی کردم بعد اینکه گفتم بنده به لطف خدا چند سال تدریس حفظ یک ساله داشتم و به چم و خم این کار آشنایی دارم و میتونم حفاظ رو به خوبی تو این کار یاری کنم .

با اعتماد به خدا نه به نفس کلی از کارم گفتم ولی جوابی که شنیدم این بود که ما احتیاج نداریم و اساتید خوبی داریم , اصلا حتی نخواست که کلاسی به طور موقت در اختیار من بذاره .

شاید براش خیلی سنگین بود و تعجب انگیز که من خودم از توانایی خودم میگفتم 

البته من چون هدفم فقط تدریس بود  ناراحت نشدم و برگشتم مرکز جریان رو گفتم , رئیس مرکز  فرمودن ما تو کار مدیر موسسات نمیتونیم دخالت کنیم من هم قبول کردم بعد به من یه پیشنهاد داد گفت یه کلاس داریم چند تا خانم هستن که حفظ میکنن میخوای همین یک کلاس رو داشته باشی گفتم با کمال میل و بلافاصله رفتم سر کلاس و شروع کردم خدارو شکر بعد از اون کلاس , کلاس های مختلف زیادی بهم پیشنهاد شد 

همون سال اون خانم مدیر که گفت به شما احتیاج نداریم کلا از موسسه رفت و به طور اتفاقی من وارد همون جا شدم و خدارو شکر تو همون شعبه مشغولم. 

کاش لااقل اگه افرادی توانایی کاری رو دارن و خودشون پیشنهاد کار میدن یه امتحان کوچیک ازشون بگیریم حتما ضرر نخواهیم کرد یا لااقل تو لیست انتظار کار بذاریم تا در صورت احتیاج خبر بدیم این هم البته از ضعف اون خانم  مدیر  بود , آفرین به عزیز مصر و کاری که  انجام داد و به یوسف که هموطن خودشون نبود با دوصفت امین و حفیظ اعتماد کرد و بهره بسیار  برد .


وَ لاٰ تَحْسَبَنَّ اَلَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اَللّٰهِ أَمْوٰاتاً بَلْ أَحْیٰاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ (١٦٩)آل عمران



البته نپندارید که شهیدان راه خدا مرده‌اند، بلکه زنده‌اند (به حیات ابدی و) در نزد خدا متنعّم خواهند بود


شب نهم محرم ،اسمی که سر زبان هاست اسم توست یا عباس 

امشب خیلی این اسم رو میشنویم 

عباس ،مدافع بچه ها،عباس تکیه گاه خیمه ها ،عباس مدافع حریم زینب.عباس.آه عباس.


از روزی که رفتم تشییع پیکر قطعه قطعه ی شهید حججی،تا همین حالا،همش یاد خانواده های مدافعان حرم و شهدای کربلا رهام نمیکنه


بعضی از آدم ها انگار اسم هاشون معنای زندگیشونه 

عباس مثل عباس مدافع حرم بود مثل عباس عاشق شهادت بود و مثل عباس رفت 


امشب اما یاد شهید مدافع حرم،عباس کردونی بیشتر از هر روز دیگه ای تو ذهنم مرور میشه

دوست دارم چیزهایی که ازش شنیدم رو اینجا بنویسم 

شهیدی که من بعد شهادتش شناختم و انقد برای غربت و بی مادریش اشک ریختم که انگار پسر خودم بوده

الان هم که دارم مینویسم انگار روضه عباس میخونم و اشک امانم رو بریده 


عباس کردونی،مدافع حرم 

شهیدی که در رومه ها نابغه ای خواندنش که از شهادت خودش مطلع بود 


عباس یکی از فعالان بسیج اهواز بود که از اول ورود داعش به سوریه و عراق ،مدام تو جبهه ها بود

اون توی آموزش های نظامی بسیج،طی یه انفجار، شنوایی یکی از گوش هاش رو کامل از دست داده بود و به خاطر همین کم شنیدنش ،هم خیلی کم حرف بود و هم یکی از بی باک ترین رزمنده های جبهه که صدای انفجار و تیر اندازی ترسی تو‌ وجودش نمی آورد .


تو یه خانواده پر جمعیت در حاشیه اهواز زندگی میکرد و پدرش کشاورز بود و خودش هم کنار پدر کشاورزی میکرد و مادرش چند سال پیش فوت شده بود


یکی از دوستای صمیمی اش برام تعریف میکرد که ما چند بار با هم کربلا رفتیم

چیزی که برام از همه چی جذاب تر بود این بود که  هیچ وقت نماز شب اش قضا نمیشد

وقتی بچه ها تو پیاده روی اربعین خسته تو یکی از موکب ها دراز کشیده بودن،عباس ایستاده با اون همه خستگی نماز شب میخوند،منتظر بود بچه ها بشینن تا جوراب هاشون رو در بیاره و به زور براشون بشوره، حتی یه فیلم از روزهای توی نجف دارن ازش که وقتی بچه ها مشغول حرف زدن و استراحتن،عباس رفته داخل حمام و لباس همه ی بچه ها رو داره میشوره، بچه ها میبینن عباس خبری ازش نیست. تو حمام پیداش میکنن, همشون با خنده بهش میگن عباس با اینکارا تو شهید.؟ تو شهید.؟ 

بعد عباس میگه :میشم میشم

باباش میگفت عباس کلا برای شهادت زندگی میکرد،حتی چندین بار هم بهش گفتیم ازدواج کنه اما گفت من هدفم شهادته.

اون خواب دیده بود و به دوستاش گفته بود که من شهید میشم و تاریخ شهادتش هم امام رضا علیه السلام توی خواب بهش گفته بود

و وقتی برای آخرین بار از خانواده اش خداحافظی می‌کنه بهشون میگه که من دیگه بر نمی گردم.


عباس  ۱۹ بهمن ۹۴در عملیات شکست محاصره شهرهای شیعه‌نشین نبل و اهرا در حالی که چندین روز پیکرش در محاصره بوده به آرزوش میرسه 


چقد یه انسان می‌تونه متعالی باشه که آرزوی زندگیش مرگ در راه خدا باشه


خدایا مرگ حق است ولی شیرین ترین نوع مرگ , شهادت را نصیب ما بگردان


فَرِحِینَ بِمٰا آتٰاهُمُ اَللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ یَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِینَ لَمْ یَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلاّٰ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاٰ هُمْ یَحْزَنُونَ (١٧٠) آل عمران


آنان به فضل و رحمتی که خدا نصیبشان گردانیده شادمانند، و دلشادند به حال آن مؤمنان که هنوز به آنها نپیوسته‌اند و بعداً در پی آنها به سرای آخرت خواهند شتافت که بیمی بر آنان نیست و غمی نخواهند داشت



خاطرات جانباز شیمیایی


یک روز داخل تاکسی تو اتوبان بخاطر بیماری شیمیایی

حالت تهوع داشتم راننده نگه داشت تا کنار اتوبان استفراغ کنم

و وقتی برگشتم راننده حرکت کرد

و گفت ماشینم کثیف نشه

موندم کنار اتوبان


وقتی برا درمان رفتم "ایتالیا" تو بیمارستان شهر رم بستری بودم فامیل  پرستار مالدینی بود اولش فکر کردم  تشابه اسمی هست

ولی بعد که پرسیدم فهمیدم

واقعا خواهر "پائولو مالدینی" فوتبالیست اسطوره ای ایتالیاست


ازش خواستم که یه عکس یادگاری از  برادرش بهم بده و اون قول داد که فردا صبح میده

ولی صبح که از خواب بیدار شدم دیدم پائولو مالدینی با یه دسته گل دو ساعتی میشد بالا سرم نشسته و بیدارم نکرده بود تا خودم بیدار شم


شب خواهرش بهش زنگ زده بود و گفته بود که یک جانباز ایرانی عکس یادگاری از تو میخواد و اون مسیر 600 کیلومتری میلان تا رم رو  شبانه اومده بود

تا یه عکس یادگاری واقعی با یه جانباز کشور بیگانه بندازه و از اون تجلیل کنه


 ☑️ پرویز پرستویی




امروز روز جانبازه روزی که باید به حبیب تبریک میگفتم 

راستی با یک تبریک و یه روز تو تقویم چقدر میشه قدر شناسی کرد 


جانبازان یادگارهای دوران جنگ با خاطراتی زنده که وقتی پای صحبت هاشون میشینی لذت میبری و شاید اگر این خاطرات از زبون خودشون نبود باور نمیکردیم 


موقع عملیات باید سیر دل همدیگرو نگاه میکردن چون ممکن بود دیگه کنار هم نباشن و انتظار هر اتفاقی تو جبهه بود

 مجروح شدن شهید یا اسارت یا از همه بدتر موج انفجار .


نمیدونم تو جبهه ها چه صحنه هایی دیده میشد که وقتی برمیگشتن بعضی وقتا تو تنهایی هاشون بعضی وقتا جلوی خانواده بلند بلند گریه میکردن .

یه بار یادمه حبیب از جبهه بر گشت خاطرم نیست چه عملیاتی بود حبیب دائم با صدای بلند گریه میکرد هر چی دلداریش میدادیم که چی شده خودش هم نمیدونست فقط گریه میکرد .

مجبور شدیم ببریم دکتر اعصاب که گفت باید به یه مسافرت بره تا روحیه ش عوض بشه اثرات عملیاته .

اون سال چند روز رفتیم بندر انزلی کنار دریا وقتی برگشتیم خدارو شکر  خیلی بهتر شده بود


 


عملیات والفجر 2. منطقه حاج عمران 


حبیب گفت برا خط شکنی رفته بودیم جلو اول که میخواستیم بریم بهمون یه اورکت دادند چون تابستون بود خندمون گرفت ولی بعد که رفتیم روی تپه تازه متوجه شدیم اور کت ها برا چی بود عجب سرمایی بود .


فرمانده یه جوون بسیار مخلص یه جوون اصفهانی به اسم بابایی شاید به جرات باید گفت که,برا هر کدومشون میشد یک کتاب نوشت .


ما تو سنگر بودیم فرمانده برای شناسایی رفته بود, وقتی برگشت من خواستم بلند شم برم بیرون که انگار یه چیزی مانع من شد هنوز اون نیرو رو حس میکنم که منو نگه داشت بلا فاصله یکی از بچه ها زودتر از من رفت بیرون پیش فرمانده .

بعد از چند ثانیه یه صدای وحشتناک,

 خمپاره درست خورد بیرون سنگر بین این دو عزیز وای خدا چه صحنه ای خدایا کمک کن در عرض چند ثانیه دو تا عزیز جلوی چشممون تیکه تیکه شدن 

صحنه باور نکردنی اصلا هیچی ازشون نمونده بود.

با دست تمام اونچه باقی مونده بود جلوی سنگر  ریختیم تو گونی و اصلا نمیشد بگی که مربوط به کیه این تیکه های بدن  . یا حسین


آخه یه جوون چقدر باید روحیه بالایی داشته باشه که تو چند ثانیه این همه مصیبت. ببینه  .


چن وقت بعد که قسمت های پایین تو دره هم بدست نیروهای ایران افتاد ارتش  برای پاک سازی منطقه رفته بود که یه قسمت بزرگ بدن بابایی پیدا میشه که با خودشون اوردن و به خانوادش تحویل دادن تا دفن کنند کنار اجزای بدنش .

راستی چطور میشه از رزمنده ها تشکر کرد ؟؟؟؟؟

آیا کلامی, قلمی قادر به همدردی با هاشون هست ؟

فراموش نکنیم این عزیزان رو 

هر وقت پای صحبتشون میشینی از اینکه موندن و دوستانشون رفتن خیلی ناراحتن شاید از ما دلگیر باشن که حواسمون بهشون نیست

لطفا نظر بدید 




قال اجعلنی علی خزائن الارض انی حفیظ علیم. 55 یوسف


یوسف گفت : مرا برخزائن این سرزمین بگمار که من نگهدار و دانایم 


وقتى در کارى مهارت دارید، اعتماد به نفس داشته باشید و خود را عرضه کنید. اجعلنى على خزائن الارض»*


تا حالا اینطوری تو ذهنمون وارد کردن که هر کس با اعتماد به نفس توانایی های خودش رو معرفی کنه آدم خودخواه و خودشیفته ای هست

نظر شما چیه ؟ تا حالا به آیه 55 یوسف چه نگاهی داشتید .  

هر وقت أیه 55 یوسف رو سر کلاس میپرسم یاد یوسف میفتم که چطور تو یه سرزمین غریب وقتی احساس کرد این سرزمین. برای رفع مشکلشون احتیاج به توانایی های یوسف داره بعد رفت و از خودش پیش بزرگترین مقام اون کشور تعریف کرد و هم باعث شد مشکل قحطی کنترل بشه هم باعث پیشرفت خودش شد .

در موقع نیاز هیچ اشکالی نداره که انسان از توانایی های خودش بگه برای خدمت نه برای اینکه مورد ستایش قرار بگیره


سال 87 بعد از چند سال تدریس طرح یک ساله حفظ در کنار حرم عمه جانم حضرت معصومه علیها السلام , برگشتم تهران .

حالا با معرفی نامه ای که داشتم میخواستم دوباره تو تهران مشغول به تدریس بشم 

یه روز با وقت قبلی که از یکی از موسسات حفظ داشتم رفتم خودم رو معرفی کردم و قرار بود با مدیر صحبت کنم حدود یک ساعت منتظر بودم ولی خبری نشد گفتم تا کی باید بشینم منتظر ؟ دفتر دار گفت مدیر تدریس داره تا تموم نشه نمیاد البته تعجب کردم , بعد از این انتظار طولانی ایشون تشریف اوردن و  خودم رو با همون معرفی نامه معرفی کردم و از توانایی های خودم و تجربیات تدریس گفتم البته تقریبا انگار با دیوار حرف میزدم بعد از شنیدن گفت ما استاد داریم فعلا هیچ نیازی در این مورد نیست "خلاصه هیچی "

فردا به موسسه دیگه ای مراجعه کردم که طرح یک ساله حفظ داشتن با مسئول صحبت کردم که من میتونم یک سال برای شما رایگان تدریس کنم حتی روش تدریس یک ساله رو به اساتید شما آموزش بدم جوابی که شنیده شد : ما از شاگرد های همین جا برا تدریس استفاده میکنیم 

جالب بود شاید من توقع بی جایی داشتم چون ما عادت نداریم کسی اینطوری خودش رو با اعتماد معرفی کنه همیشه منتظر شخص سومی باید باشیم تا ازمون تعریف کنه 

خلاصه زنگ زدم به مسئولی که منو معرفی کرده بود بعد از شنیدن حرفای من ,گفتن که ما نمیتونیم تو کار مدیرا دخالت کنیم بعد به من پیشنهاد داد حالا که اینطوری هست ما یه کلاس داریم چن تا خانم هستند که دارن حفظ میکنن اگه مایل هستید برید برای تدریس و من هم که فقط هدفم تدریس بود و نه چیز دیگه و برام مهم نبود که چی باشه گفتم با کمال میل و خدارو شکر, با این کلاس تا حفظ آخر قرآن بودم و کلاس پر باری شد و بعد از اون هم کلاس های متعدد بعدی و اینم داشنه باشید که اون مدیر هم همون سال از موسسه برا همیشه رفت و من الان چن سالی هست که همون جا تدریس میکنم خدارو شکر 


باز گلی به جمال عزیز مصر با اینکه یوسف همشهری خودشون نبود ولی بهش اعتماد کرد و بهره هم برد  

ولی این مدیرها حتی به خودشون این زحمت رو ندادن که به طور آزمایشی کار منو ببینن.  

خدایا عزت دست توست ما با اعتماد و توکل به تو , به خود و داشته هایی که تو دادی  اعتماد میکنیم 

خدایا در راه خدمت به  قرآن و اهل قرأن یاریم کن الهی آمین 


  یٰا أَیُّهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اَللّٰهَ یَنْصُرْکُمْ وَ یُثَبِّتْ أَقْدٰامَکُمْ (٧) محمد



یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا قِیلَ لَکُمْ تَفَسَّحُوا فِی الْمَجَالِسِ فَافْسَحُوا یَفْسَحِ اللَّهُ لَکُمْ وَإِذَا قِیلَ انشُزُوا فَانشُزُوا یَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنکُمْ وَالَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ ۱۱ مجادله



ای کسانی که ایمان آورده ‏اید هنگامی که به شما گفته شود مجلس ‍ را وسعت بخشید (و به تازه واردها جا دهید) وسعت بخشید، خداوند (بهشت را) برای شما وسعت می‏بخشد، و هنگامی که گفته شود برخیزید برخیزید، اگر چنین کنید خداوند آنها را که ایمان آورده ‏اند و کسانی را که از علم بهره دارند درجات عظیمی می‏بخشد. 



تو کلاس از دانشجوها پرسیدم اگه یه نفر تو مترو یا تو یه مجلسی بهتون بگه برو کنار جا باز کن من بشینم چه عکس العملی نشون میدید هر کی یه چیزی گفت یکی گفت خب اگه پیر یا مریض باشه بهش جا میدم یکی گفت حق نداره به من بگه برو کنار من بشینم و خلاصه هر کس یه چیزی گفت ولی هیچ کدوم این کارو نمیخواستن با رضایت انجام بدن 

دوباره سوال کردم بچه ها اگه یه نفر بالای سرتون وایسه با حالت امری بگه بلند شو از جات من میخوام بشینم حالا چکار میکنید که دیدم صدای همه در اومد گفتن چه شخص پررویی حق نداره به ما دستور بده که بلند شو من بشینم 

گفتم خب حالا قرآن هاتون رو باز کنید سوره مجادله آیه 11 رو ترجمه کنید یکی با صدای بلند بخونه 

بعد از شنیدن ترجمه گفتم بچه ها تا حالا به این آیه دقت کرده بودید همه با هم گفتن نه 

واقعا چه جالبه 

بله این آیه این دو کار رو خواهشی نگفته بلکه امری هست و اصلا هم نگفته که شخص در خواست کننده پیر یا ضعیف باشه میتونه هر کسی باشه 

خب حالا بریم سر قسمت آخر آیه که قشنگ ترین قسمتش هست 

خدا برا کار به این راحتی ببینید چه پاداش بزرگی در نظر گرفته البته تو پرانتز بگم پاداش برا دو گروه اهل علم و مومنان معمولی تفاوت داره پرانتز بسته 

برای مومنان ترفیع و برای اهل علم درجات 

خدایا چقدر قشنگه این آیه 

حالا به بچه ها گفتم آیا حاضرید بدون اینکه کسی بهتون بگه خودتون برا تازه وارد ها یا ضعیف ترها جا باز کنید یا حتی از جای خودتون بلند شید 

همه با رضایت و لبخند گفتن بله

یکی از بچه ها گفت من از این به بعد نیت میکنم و برای دیگران خودم زودتر از جام بلند شم 

یکی دیگه از بچه ها گفت حالا اگه بهمون گفتن یه کم برو اون ور تر من بشینم اگه جا نبود چی بگم ؟   

گفتم برا رسیدن به پاداش این کار در جا حرکت کن ولی نگو جا نیست اینطوری عالیه 

 گفتم یه خاطره از این آیه دارم الان براتون تعریف میکنم 



مراسم عقد پسر یکی از اقوام بود ,   قرار بود عقد توی خونه عروس برگزار شه. مهمون­ ها تقریبا زیاد بودند ولی آپارتمان مادر عروس خیلی بزرگ نبود ولی چاره ­ای نبود. میز و صندلی اجاره کرده بودند و چیده بودند وقتی که وارد شدیم خیلی جا خوردیم. گفتم فک نکنم که همه اینجا جا بشن بقیه هم ترسی به جونشون افتاد که اگر جا نباشه چکار کنیم که من یه دفعه به فکر آیه 11 مجادله افتادم یادمه وقتی که حفظ می­کردم می ­گفتند هر جایی که جا کم باشه این آیه رو بخونید مشکل حل میشه و کسی بی جا نمی­مونه. بعد شروع کردیم به خوندن این آیه .مادر داماد و مادر عروس تا که چشمشون به من می افتاد می­ پرسیدند داری می­خونی؟ منم می گفتم آره خیالتون راحت باشه خلاصه خدا رو شکر اون شب به صورت معجزه وار جا برای همه بود و هیچ مشکلی به برکت قران پیش نیومد

خدایا توفیق فهم آیات و عمل به آن را به ما عنایت کن ان شاالله


وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَـلـَقَ لَکُـم مّـِنْ أَنفُسِکُـمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُـم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ(1)روم


از نشانه های او این است که همسرانی از جنس خودتان برای شما آفرید تا در کنار آنان آرامش یابید و در میان تان مودت و رحمت قرار داد در این نشانه هایی است برای گروهی که تفکر می کنند


وقتی مجردی انگار همه دنیا مال توست هیچ کس نمیتونه رو افکار و عقایدت دست بذاره اونجور که دلت میخواد زندکی میکنی 

وقتی مجرد بودم اگه کسی از زندگی گله میکرد اصلا نمیفهمیدمش نمیتو نستم درکش کنم چون احساس میکردم همه چی خوبه 

ولی کم کم که وارد زندگی شدم دیگه انگار کائنات یه جور دیگه میچرخید دیگه آدم خودش نیست حالا خودت دوتا میشی باید دوتا احساس و کنترل کنی بعضی وقتا دو رفتار یا دو فکر متفاوت 

دختر بچه بودم حدود 6 سال  یه همسایه داشتیم که از قضا فامیل هم بود این آقا در دوران مجردی توی محل جز یه کارنامه دعوا و چاقو کشی و بیشتر نداشت خلاصه با خواستگاری های متعدد ایشون زن گرفت 

زنش هم تقریبا از شر و شوری چیزی کم نداشت زندگیشون شروع شد من بچه بودم ولی همیشه با یه خورده فضولی تو حرفای بزرگترا یه چیزای دستم میومد 

تقریبا قلدری این اقا همیشه باعث دعوا شون میشد و با واسطه دیگران دوباره برمیگشتن سر پله اول 

راستی دوست داشتن یعنی زور گفتن دوست داشتن یعنی بعد ازدواج همه کارهایی و که دوست داشتی بزاری خونه بابات و بری

این خانم خیلی دوست داشت موهاشو رنگ کنه اونم رنگ زرد ولی همسر گرامیش کلا با رنگ مو مخالف بود و هزاران بار تهدیش کرده بود که اگه سرتو رنگ کنی .

خلاصه این خانم با م با مشاورین زبردست که دفتر کارشون تو کوچه برقرار میشد یواشکی به آرایشگاه رفت و موهاشو زرد قناری کرد و با این کار میخواست شوهرشو سوپرایز کنه 

چشمتون روز بد نبینه دیگه تا چن روز این خانم در کوچه و محل دیده نشد با تحقیقات ن فضول همسایه خبر غیبت چن روزه خانم آشکار شد 

بیچاره این موهای رنگ زرد قناری عمر زیادی نداشت آقای همسر با توجه به تهدید های قبل همه را با ماشین دستی ریش تراشی از ته زده بود 

بعد از چند روز که در کوچه آفتابی شد روسری سفتی به سر کرده بود 

حالا سالها از این موضوع میگذره اونا هنوز هم با هم زندگی میکنن 


کاش تو زندگی حداقل عشق را با مالکیت اشتباه نگیریم

 یادمون باشه ازدواج یعنی رسیدن به آرامش بعد از آسایش مجردی  

لطف کنید نظر بدید



کتاب درخشنده منتشر شد
یک آیه یک خاطره

برای خرید کتاب از طریق لینک زیر اقدام کنید .

قیمت۶۲۰۰۰ تومان 

کتاب ۴۵۰ صفحه در قطع رقعی میباشد

برای توضیحات بیشتر به تلگرام پیام دهید 

09028172884
 
( ارسال به سراسر ایران رایگان است .)
⁦⁩⁦⁩⁦⁩

خرید از سایت



کتاب درخشنده منتشر شد
یک آیه یک خاطره

برای خرید کتاب از طریق لینک زیر اقدام کنید .

قیمت۶۲۰۰۰ تومان 

کتاب ۴۵۰ صفحه میباشد

با تخفیف ۲۰ درصدی ویژه نمایشگاه کتاب، ۵۰ هزارتومان 

برای توضیحات بیشتر به تلگرام پیام دهید 

09028172884
 
( ارسال به سراسر ایران ۵ هزارتومان.)
⁦⁩⁦⁩⁦⁩

خرید از سایت



ا یُؤَاخِذُکُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِی أَیْمَانِکُمْ وَلَکِنْ یُؤَاخِذُکُمْ بِمَا عَقَّدْتُمُ الْأَیْمَانَ فَکَفَّارَتُهُ إِطْعَامُ عَشَرَةِ مَسَاکِینَ مِنْ أَوْسَطِ مَا تُطْعِمُونَ أَهْلِیکُمْ أَوْ کِسْوَتُهُمْ أَوْ تَحْرِیرُ رَقَبَةٍ فَمَنْ لَمْ یَجِدْ فَصِیَامُ ثَلَاثَةِ أَیَّامٍ ذَلِکَ کَفَّارَةُ أَیْمَانِکُمْ إِذَا حَلَفْتُمْ وَاحْفَظُوا أَیْمَانَکُمْ کَذَلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمْ آیَاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ ۸۹مائده


خدا شما را به سوگندهاى بیهوده‏ تان مؤاخذه نمى ‏کند ولى به سوگندهایى که [از روى اراده] مى ‏خورید [و مى ‏شکنید] شما را مؤاخذه مى ‏کند و کفاره‏ اش خوراک دادن به ده بینواست از غذاهاى متوسطى که به کسان خود مى ‏خورانید یا پوشانیدن آنان یا آزاد کردن بنده‏ اى و کسى که [هیچ یک از اینها را] نیابد [باید] سه روز روزه بدارد این است کفاره سوگندهاى شما وقتى که سوگند خوردید و سوگندهاى خود را پاس دارید این گونه خداوند آیات خود را براى شما بیان مى ‏کند باشد که سپاسگزارى کنید 



آیه 89 مائده رو وقتی حفظ میکردم ترجمه ش برام جالب بود همیشه میگفتم خب این چه کاریه آدم تصمیم محکم برای یه کاری بگیره بعد نتونه انجام بده تازه بعدش باید جریمه هم بده ,  خب کسی که آدم رو زور نکرده .

ولی امان از وقتی که خودت با عقاید خودت غافلگیر میشی !!!!

امروز رفته بودم قم زیارت حضرت معصومه عمه جان عزیزم , هر وقت میرم حرم دوست دارم برم صحن نجمه خاتون چون بچه های حفاظ همیشه اونجا در حال مباحثه هستند 

یه دفعه با دیدن چن تا از حفاظ که دور هم نشسته بودن و مباحثه میکردن یاد خودم افتادم حدود 17 سال پیش .


سال 80 تازه حفظم تموم شده بود و دلم میخواست محفوظاتم از دست نره برا همین با دوستام قرار گذاشتیم که مرورهامون رو زیاد کنیم و سخت کار کنیم , یکی از بچه ها گفت بیاید نذر کنیم و قسم بخوریم که حتما هر روز 5 ساعت مرور داشته باشیم .

من گفتم حالا براچی قسم ؟؟؟

گفت چون قسم کفاره داره مجبور میشیم کار کنیم .

من گفتم خب قسم رو میشکنیم کاری نداره روزی صد دفعه از این قسم ها میخوریم دوستم گفت نه اون قسم های لغو هست که میشکنی , باید قسم لفظ جلاله بخوریم با تاالله باالله که اگه عمل نکنیم باید کفاره بدیم .

من که تا حالا از این قسم ها نخورده بودم یه کم جا خوردم گفتم قبول و هر 5 تامون تو حرم حضرت معصومه نذر کردیم و قسم خوردیم که روزی 5 ساعت قرآن بخونیم .البته قرار این قسم تا یک ماه بود.

چند روز اول که جوگیر بودیم خوب پیش میرفت و بچه ها خوب میخوندن البته 3 تاشون مجرد بودن که وقت این کارو داشتن و من با داشتن سه تا بچه و توانایی جسمی کم دیگه داشتم مثل یه شمع خاموش میشدم بزور 5 ساعت رو پر میکردم ولی دیکه سر درد و خستگی امون منو بریده بود ِرفتم ترجمه آیه رو خوندم و دیدم عجب کفاره ای اولش سه روز روزه و در صورت نداشتن شرایط روزه بعدش

خلاصه باید چاره ای میکردم چون توان روزه هم نداشتم 

به قول قرآن " ان کید کن عظیم "

مجبور شدم برم چاره این مسئله رو از دفتر یکی از مراجع بپرسم حاصل این کید این بود که اگه همسرت راضی به این نذر نباشه قسم شما باطله .

و خدارو شکر که این رنج و سختی که خودم به دست خودم درست کرده بودم به دست حبیب حل شد .

خدایا دوستت دارم و دوست دارم آخرین دینت رو چون بن بست نداره .



بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ


به نام خداوند رحمتگر مهربان


إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ۱


ما [قرآن را] در شب قدر نازل کردیم (۱)


وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ ۲


و از شب قدر چه آگاهت کرد (۲)


لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ۳


شب قدر از هزار ماه ارجمندتر است (۳)


تَنَزَّلُ الْمَلَائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ ۴


در آن [شب] فرشتگان با روح به فرمان پروردگارشان براى هر کارى [که مقرر شده است] فرود آیند (۴)


سَلَامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ۵


[آن شب] تا دم صبح صلح و سلام است (۵)



شب قدر , شب اندازه گیری, شب قدر دانستن ,شب نزول.

از وقتی یادمه بزرگان دین برای از دست ندادن برخی فرصت ها تو برخی روزهای سال  بسیار تاکید می‌کردند و من هم شاید همین اندازه میدونستم که باید تو این زمان ها بیدار باشم و هوشیار  و دائم خواسته هامو مرور کنم و سعی کنم چیزی از قلم نیفته و به آدم های بزرگ تر التماس دعا بگم که اگه خودم قابل نبودم به دعای اونا حاجت روا بشم؛ و خیلی سال ها تو دهه ی سوم ماه رمضان تقریبا هر شب رو احیا میکردم چون فکر میکردم اگر بخوابم شب قدر رو از دست دادم و به خواسته هام نمیرسم هنوز هم سر مسئله ی خواب یا بیداری این مشکل رو. تو زندگی دارم و قبل از خواب اول به این فکر میکنم که چقدر باید بخوابم و کی باید بیدار شم و خواب نمونم  شاید این کار از نظر خیلی ها بی معنی باشه ولی برای من همیشه دغدغه هست !


من شب های قدر زیادی رو تجربه کردم و جاهای مختلفی بودم چه وقتی که با پای خودم رفتم مراسم چه وقتی بچه بودم و من رو می‌بردند تقریبا باید بگم همه شون یه مدل بودند اول دعای جوشن کبیر میخوندند و بعد سخنرانی بود و یادآوری گناهان و آخر سر هم مراسم به سرگیری قرآن و طلب بخشش و درخواست حاجات یک سال اینده.


دیشب برخلاف همه ی سال های گذشته ی زندگیم به پیشنهاد حمید تصمیم گرفتیم با بچه ها یه جای متفاوت برای احیای شب قدر بریم 

و چون شنیده بودم فضای متفاوتی داره کنجکاو شدم و دوست داشتم تجربه کنم نمیدونم این کنجکاوی و تجربه چقدر درسته؟ 


با بچه ها راهی مجلسی شدیم  ،کنار برج میلاد در سالن همایش های رازی دانشگاه دانشگاه علوم پزشکی , بیش از 2000 نفر تو جلسه بودند و همه از قبل رزرو کرده بودند ، چهره ها آدم ها بسیار متفاوت بود و میانگین رنج سنی از بیست تا چهل سال بود، بعضی هاشون آدم هایی بودن که اگر روز توی شهر میدیدی فکر میکردی اینا حتما شب قدر خواب بودند و تا حالا هیچ وقت احیا نرفتند! 

کسانی که بهت خوش آمد می‌گفتند فوق العاده صمیمی با چهره های شاداب و مهربان 


ورودی پارکینگ ،وسیله های زیادی رو دیدم که از شهرستان های دور اومده بودند و همه هم جوان بودند

وقتی ما رسیدیم سالن اصلی پر شده بود 

و جایی خارج از سالن روی صندلی نشستیم و از طریق ویدیو پروژکتور میتونستیم همه مراسم رو ببینیم 


 دعای جوشن کبیر خونده میشد و بعد از اتمام دعا، گروه نوازنده ی سنتی با سازهای فلوت و تنبور ظاهر شدند و بسیار آهسته موسیقی دلنشینی در مقام حزن و اندوه می‌نواختند و جوانی هم شعرهای معنا داری از حافظ و مولانا رو با صدای آهسته زمزمه میکرد تا برنامه آغاز بشه .


من که خیلی کنجکاو شده بودم خیلی  دلم میخواست  ببینم مراسم اصلی چگونه است

سالن پر شده بود اما اصلا صدای حرف نمیومد حتی صدای بچه ای هم شنیده نمیشد 

چون بچه ها در سالن دیگری نگهداری میشدند 


آقای بروی صحنه اومدند و بسیار زیبا از مبنای شب قدر صحبت کردند 

روی صحنه قدم می‌زدند و با میکروفن سیار سخنرانی میکردند ،صدای سازهای سنتی هم زیر صدای صحبت های ایشون بود از خدا گفت ،از رحمت واسعه،از داستان توبه ی فضیل گفت و توبه ی کفن .

از اینکه گناهان ما از اونا که بیشتر نبوده ! 


از خدایی که به اشتباه در ذهن خودمون ساختیم و اونو می‌پرستیم و باید خدای واقعی رو بشناسیم خدایی که مثل انسان نیست 

خدایی که کینه توز نیست 

خدایی که مهربانه و رحمتش از غضبش بیشتره 


از شخصیت حضرت علی زیبا گفت و اونقدر قشنگ میگفت انگار احتیاج بود یه بار دیگه امام اول رو بشناسم


امام علی کشته عشق شد عشق به خدا یه عشق واقعی و جوری زندگی کرد که لحظه شهادت گفت فزتُ که نتیجه همین عشق بود .


از عارفی شنیدم


تمام این عالم دارند زحمت می کشند تو گویا، شنوا، گوینده، عاقل، متخیل، باشی تو خواب ببینی. تو بیداری داشته باشی. انا انزالناه فی لیلة القدر. ما تو را نازل کردیم ما تو را می خواهیم. وچون تو هدف ما بودی یک کتابی هم فرستادیم گفتیم این هم  انا انزلناه فی لیلة القدر.

می خواهی خودت را چطور بسازی این هم کتاب تو.


حالا باید اول خودمون رو امشب آماده میکردیم برای نزول کتاب توسط روح و فرشتگان , چه لحظات زیبایی, فرود فرشتگان در وجود من چه افتخاری برای انسان


در این مجلس حضار تشویق میشدند به اینکه اولین کار


برای امشب خالی کردن قلبت از کینه ها،حسد و نفرت هاست

قراره امشب ملائک بر قلب انسان نازل شوند ولی آیا هر قلبی میتونه محل نزول باشه؟

قلب رو باید پاک کرد

خالی کرد 

جایی که قراره روح و ملائک فرود بیان باید عاری از آلودگی باشه !

اشاره کرد به ایه ای  که خدا میفرماید مگه دوست نداری من  از گناهان تو بگذرم ؟پس اول تو قلبت رو پاک کن همه رو ببخش و خودت رو آزاد کن اونوقت حضور ملائک رو تو قلبت احساس میکنی !

بعد از همه خواست چند نفری که واقعا تو زندگی ازشون متنفر هستن و این همه سال نتونستند فراموش کنند بدی هاشون رو همین حالا ببخشند و بگذرند


احتیاج نبود روضه بخونه، تمام حرف هاش روضه بود فکر میکردی هیچ کس تو سالن نیست چون همه در حال تفکر بودن و ساکت و کم کم صدای گریه ها شنیده می شد. 


مهربونی خدارو  رو با مثال های زیبا مجسم میکرد اینکه نترستید این زیباترین لحظات نزد خداست .

حتی از مرگ هم نترسید که مرگ شیرین ترین لحظه برای انسانه

خودتون رو در دریای  رحمت وسیع خدا رها کنید تا به ساحل نجات برسید 

مراسم به سرگرفتن قرآن هم خیلی زیبا انجام شد و بعد از اون توسل به امیر المومنین،امام حسین و حضرت عباس بود

و حسن ختام مجلس با نام مبارک صاحب امان بود و التماس دعا به محضر مبارک ایشون که اباصالح هرکجا هستی یاد ما هم باش.


حال خوبی بود این حس فرود فرشتگان در قلب پاک 

حال قشنگی بود تجربه ی خالی کردن قلب از کینه ها و نفرت ها 

حس بی نظیری بود حس بخشیده شدن در یکی از  بهترین شب‌ها 


خدایا سعی کردم امشب قلبم رو از ناپاکی ها خالی کنم 

خودم رو به رحمت واسع تو بسپارم 


من همین قدر در شب قدر یاد گرفتم و انجام دادم ولی میدونم اگر بنده گنه کار تو یک قدم برداره تو هزار قدم به طرفش قدم برمیداری خدایا ممنونتم بابت این فرصت های طلایی



کتاب درخشنده منتشر شد
یک آیه یک خاطره

برای خرید کتاب از طریق لینک زیر اقدام کنید .

قیمت۶۲۰۰۰ تومان 

کتاب ۴۵۰ صفحه میباشد


برای توضیحات بیشتر به تلگرام پیام دهید 

09028172884
 
نمونه ای از خاطرات را در وبلاگ بخوانید
⁦⁩⁦⁩⁦⁩

خرید از سایت


 أَفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَتَکُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ یَسْمَعُونَ بِهَا46 حج




آیا در روی زمین به سیر و تماشا نرفتند تا دلهاشان بینش و هوش یابد و گوششان به حقیقت شنوا گردد؟ 



قرآن تو آیات زیادی سفارش کرده که سفر کنید 


باید علت این سفارش رو بدونیم , میتونه گاهی برای عبرت گاهی برای دانش افزایی و انبساط روحیه باشه


وقتی برای سفر وارد شهر یا سرزمین دیگری میشیم میتونیم کم کم با دیدن آثار باستانی , فرهنگ مردم اون سرزمین رو هم پیدا کنیم.


نگاه کردن به بعضی از آثار نشون میده تا وقتی انسان ها در محور حق قرار دارند پایدار خواهند بود  




برای چندمین بار بود که به سرزمین عراق به نیت زیارت میرفتم ولی هر بار انگار برام این سفر تازه تر و دیدنی تر میشه.



هر سال برای رفتن به زیارت امام حسین  نیت میکنم ثواب زیارت را برای یه عده خاص تقدیم کنم و البته به طور عموم هم برای کسانی که التماس دعا داشتن نذر کنم .


 


امسال هم زیارت رو به نیت کسانی رفتم که عشق زیارت داشتند ولی موقعیت براشون جور نشده بود و از دنیا رفته بودند


 


از مرز با رفتن به کاظمین, سفر رو از دیدار جد عزیزم شروع کردم 


بسیار زیبا و دیدنی بود شب های آخر رمضان و سفره های افطار و سحری در کنار حرم کاظمین


تو راه تا رسیدن به حرم با عبور از کنار رود دجله چشمم به پرچم عراق افتاد به حبیب گفتم نگاه کن وسط پرچم عراق نوشته "الله اکبر "و وسط پرچم ایران "لااله الا الله" جالبه دو کشور مسلمان با علامتی مشابه از نماد اسلام و 8 سال جنگ و مسلمان کشی !



یاد صحنه کربلا افتادم دو گروه مقابل هم , هر دو مسلمان و اهل نماز فقط جای بصیرت در یک طرف کم بود که باعث شد امام زمان خود را نشناسند. 


یک شب زیر دو گنبد زیبا بودم احساس خوبی بود تا صبح باهاشون با لذت صحبت کردم , وقتی آدم خونه کسی میره که خیلی دوستش داره انگار میخواد از تمام لحظات خوب استفاده کنه و من هم این دغدغه رو داشتم .


با همه لذتی که حرم داشت , ولی باید میرفتیم به طرف سامرا پیش دو عزیز دیگه ,حرمی با صفا و مخصوصا سرداب !


سامرا هم لذت بخش تر از کاظمین ولی باز وقت رفتن بود , رفتن از سامرا به طرف نجف مشکل بود چون ماشینی به طرف نجف نمیرفت ولی به نظر من صاحبخونه مهمان رو تا دم در بدرقه میکنه و تا اطمینان پیدا نکنه ,مهمان هارو رها نمیکنه


اتوبوسی پیدا شد که همه از تهران اومده بودن و خیلی اتفاقی قبول کردن مارو با خودشون ببرن  و توفیق پیدا کردیم همراه اونها امامزاده سید محمد هم بریم

سید محمد ،عموی امام زمان عج هستند که بسیاری از عراقی ها و مسلمانان دیگر ارادت خاصی به ایشون دارند بعد از اونجا رفتیم مسجد کوفه، ابتدا خدمت میثم تمار رسیدیم و بعد از زیارت به دیدن خونه حضرت زهرا سلام الله علیها رفتیم 


جایی قدم میذاشتیم که خانواده پیامبر اونجا زندگی کرده بودند و از اینکه جایی نفس میکشم که پیامبر واهل بیتش نفس کشیدن احساس خوشبختی میکردم


وارد مسجد کوفه شدیم ,اصلا این مسجد یعنی همه تاریخ از آدم تا خاتم 


خدای من  همه چی یکجا جمع شده اینجا


مکانی فوق العاده، مملو از معنویت و انرژی و اعمالی با ثواب های به توان n



چند دور تو فضای مسجد قدم زدم و جایگاه ها و مقام رو میدیدم , سحر بود و لحظات ناب عبادت .


قسمت بزرگی از مسجد رو پرده کشیده بودند و عده زیادی اونجا نشسته بودند با کنجکاوی سوال کردم  و متوجه شدم  مراسم اعتکاف دهه آخر رمضان بود ,چه جالب از همه کشور ها بودن ,  چقد دلم میخواست جای یکی از اونا بودم !



همینطور که تو حیاط قدم میزدم چند رو دیدم که برای پاسخگویی به سوالات در باره مسجد نشسته بودند ,  جلو رفتم پرسیدم میشه بفرمایید افضل عبادت در این مکان چیه ؟


البته سوال خوبی نبود ولی میخواستم هم نظرشون رو بپرسم هم اینکه سوال های دیگه داشتم 


گفتند اینجا عبادت های شما چندین برابر حساب میشه مثلا نماز ها  500 تا 1000 برابر ثوابش بیشتر میشه  


و تاکید کردند حتما نماز تحیت مسجد خونده بشه 


و به مقام ها اشاره کردند و نماز های مربوط به آن ها 


و نماز حاجتی که دو رکعت با 7 سوره بعد از حمد هست.



جالب اینکه اشاره کردند به وسط حیاط و گفتند اینجا محل حرکت و فرود کشتی حضرت نوحه و من چندین بار ازش پرسیدم مطمئن هستید محل ساخته شدن هم همین جا بوده؟ که اقای که فارسی هم بلد بود گفت بله 


تعجب من از این بود که محل ساخته شدن کشتی نوح محل عذاب بوده ولی اینجا مکان رحمت و برکت الهی هست  ولی باز هم جوابشون همین بود و خودشون هم تعجب کردند و سوال بعدی که تو ذهنم بود مساحت حیاط و اندازه هندسی کشتی بود که تو ذهن من اصلا جا نمیگرفت! 


به هر حال دوباره شروع کردم به قدم زدن تو مسجد وارد حرم دو مرد شجاع و  بزرگوار یعنی مختار و هانی شدم 


حالا دیگه سحر به اوج زیبایی خودش رسیده بود و من دوست داشتم نماز بخونم و دعا کنم 



بعد از نماز صبح پیاده راهی مسجد سهله شدیم 


اقای عرب زبانی اونجا بود که برای کاروان ها مقام هارو توضیح میداد و دعا هارو میخوند تا دیگران تکرار کنند 



جالب بود اولین چیزی که در مورد اسم مسجد گفت و من تا حالا نشنیده بودم یا توجه نکرده بودم این بود که اسم این مسجد سهله هست یعنی آسان یعنی هر دعایی در این مسجد به آسانی به استجابت میرسه و اینجا محل زندگی امام زمان هست بعد از ظهور ان شاالله .



یه نگاه به مناره ها انداختم و به آدمی که بالای مناره کار میکرد و اینطوری متوجه بزرگی مناره شدم چون اون آدم از پایین خیلی کوچیک به چشم میومد  و یاد یه سری از احادیث افتادم در باره ساخت مناره ها و اتفاقات موقع ظهور ولی مثل بچه ها با دست افکارم رو از سرم خارج کردم 



 بعد از نمازها این آقا گفت هر کس میخواد برای امواتش همین نماز هارو به نیتش بخونم برای هر نفر 10000 تومن میشه و دفتری داشت و اسم هارو مینوشت و من با تعجب نگاه میکردم که تعداد زیادی اومدن و با دادن هزینه ، اسم اموات رو میگفتن و من حساب کردم تا شب چن تا کاروان میاد و چن نفر تقاضا دارند و چه پولی میشه و این آقا اگر زحمت به خودش بده شاید به نیت همه یه بار بخونه چون با یه حساب سر انگشتی هم درست در نمی اومد که بتونه برا همه تک تک بخونه! درحالی که این کارو خود زائر ها میتونستند موقع خوندن برای امواتشون نیت کنند ولی کاسبی با عقاید مردم خیلی خطرناکه !


مگه در سوره بقره نداریم : .فویل لهم مما کتبت ایدیهم و ویل لهم مما یکسبون.




  از مسجد خارج شدیم برای رفتن به شهر نجف و حرم امام علی علیه السلام  جایی که با بودن در چنین مکانی احساس قدرت میکردی  


با کلی عشق دو سحر در کنار امام علی علیه السلام بودم



طوری برنامه ریزی کردیم که سه سحر کربلا باشیم سحر عید و یکی از سحر ها هم سحر جمعه بود و شب های جمعه کربلا !


زمانی که امام زمان عج و خانم حضرت زهرا سلام الله علیها و. تو حرم تشریف میارند لحظه های ناب اجابت دعا و مناجات هست



قبل از ورود به حرم سیدالشهدا باید یک شب مهمان عمو جانم  عباس باشیم 


شب زیبایی بود کنار با ادب ترین یار سید الشهدا آفرین و آفرین به تربیت ام البنین .


حالا به زیباترین قسمت سفر رسیده بودم وجودم پر از هیجان بود از بین الحرمین گذشتیم تا به حرم عشق رسیدیم اول یک دل سیر نگاهش کردم السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الرواح .


آرام آرام  وارد حرم شدم یک نگاه به حرم و یک نگاه به گودی ورودی  حرم ,  پله ها رو یکی یکی به طرف پایین که میرفتم روضه ای بود برای خودش و احتیاج به روضه خوان نداشت همه داستان داشت زمزمه میشد  . همینطور که این گودی رو پایین میرفتم   به یاد مظلومیت حسین علیه السلام و فرزندانش اشک میریختم 


در کنار ضریح برای همه دعا کردم به ترتیب اسم میبردم  تمامی زمانی که تو حرم بودم دوست داشتم جایی بشینم که مستقیم با امام صحبت کنم 


میدونستم این مکان که محل استجابت دعاست ,  پر از انرژی مثبت هست که باعث میشه به خواسته هات نزدیک بشی و طعم استجابت دعا رو بچشی بدون حتی ذره ای تردید


 حتی مردمی که زیر قبه بودند جز خوبی چیزی نمیگفتند و جز مهربانی نمیشد توقعی از آنان داشت لااقل برای همین لحظاتی که کنار امام و شهدا بودند 



خدایا این روزی زیبا رو قسمت همه دوست داران زیارت سید الشهدا بفرما


وَاجْعَلْ لِی لِسَانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ۸۴شعرا-


و براى من در [میان] آیندگان آوازه نیکو گذار 


خدا انسانی رو که لایق بهشته با دو گزینه معرفی می‌کنه : ۱-ایمان و ۲-عمل صالح 


این دو تا که با هم باشن زمینه تقوا فراهم میشه  و بعد هم ان شاالله رستگاری.


بعضی هامون شاید فکر کنیم این دو کار چقدر سخت و دست نیا فتنیه اما واقعیت اینه که گاهی میشه با اصلاح چند رفتار و تفکر اشتباه ،به این دو گزینه دست پیدا کرد.


یکی از آرزوهای اکثر آدم ها جاودانگی تو دنیاست که البته هر کسی برای این آرزو دلیلی داره که به نظر من بزرگترین دلیلش ترس و علم نداشتن نسبت به دنیای پس از مرگه ولی عمر نوح هم که باشه بالاخره تموم میشه و به قول علامه طباطبایی، ابد درپیش داریم! 


اما برای این جاودانگی یه راه بهتری وجود داره ،اونم اینه که اعمال خوبی  داشته باشیم که بعد از ما طوری باقی باشن که انگار ما هنوز زنده هستیم و در واقع همون باقیات الصالحات ما میشن



تو کلاس های حفظ و تثبیت، هر وقت این آیه رو از بچه ها می پرسم  حتما بهشون میگم تو قنوت این عبارت رو به صورت دعا بخونید چون این آیه قشنگ دعای حضرت ابراهیمه  که دوست داشت نام نیک و آیین زیبای عبادیش تا نسل های بعد پابرجا باشه واینو به ما هم یاد آوری می‌کنه و این دعا مستجاب شده و انشاءالله برای ما هم مستجاب بشه. 


غروب جمعه و دلتنگی هاش دیگه معروفه، منم دیروز غروب احساس کردم نمیتونم تو خونه بمونم و دلم میخواست برم کمی پیاده روی, تصمیم گرفتم برم پارک نزدیک خونه و قدمی بزنم، البته تو این پارک عصرها اغلب  پیر زن ها و پیر مردها میان و چون وسیله بازی نداره، بچه ها کمتر دیده میشن و اکثرا افراد کنار هم روی نیمکت ها میشینن و با هم حرف میزنن و یه جورایی همدیگرو میشناسن . منم خیلی دلم میخواست برم پیششون بشینم ببینم هر روز در باره چی حرف میزنن ؟!  وارد یه جمعشون شدم تا خواستم بشینم دیدم همشون با هم گفتن اینجا جای کسیه و من با کمال میل قبول کردم و رفتم که با یه گروه دیگه بشینم خلاصه گروه سوم با نشستن من کنارشون دیگه مخالفت نکردن و منم به جمعشون پیوستم



خانم هایی که تقریبا هفتاد هشتاد سال سن داشتن و چند تاشون تحصیل کرده بودن و یکی دو نفر هم کارمند بازنشسته؛ 



یکیشون داشت درباره بچه هاش حرف میزد و می‌گفت خیلی خوبن و بهم سر میزنن و از اوضاع زندگیش میگفت ولی چیز جالبی که من تو حرفاشون متوجه شدم این بود با اینکه خودشون خیلی پیر شده بودن و مادر بزرگ بودن ولی بازم از سختی های اول زندگی شون میگفتن انگارهنوز چیزهایی که باعث شده بود طعم شیرین اول زندگی رو‌تلخ کنه رو از یاد نبرده بودن .


مثلاً یکیشون می‌گفت مادر شوهرم با ما زندگی میکرد و صبح که میرفتم سرکار  وقتی برمیگشتم شوهرم کلا اخلاقش صد و هشتاد درجه عوض شده بود و تا زمانی که مادرش تو خونه ما بود ما نتونستیم راحت زندگی کنیم ، گفتم خب تا کی با شما بود؟ گفت تا وقتی که برادر همسرم ازدواج کرد و تصمیم گرفت با اونا زندگی کنه و بیچاره عروس جدید!


زندگی اون بنده خدارو‌ هم‌خراب کرد! پرسیدم این بنده خدا خوبی هم داشت؟


گفت ما تنها چیزی که ازش یادمونه زبون تلخش و دخالت های بیجا تو همه کارامون  حتی کارای شخصی مون بود البته بعد از اینکه از پیش ما رفت؛ زندگی ما تازه روح گرفت اما چه فایده؟! 



راستی چی میشه آدم طوری زندگی کنه که تو این چند سال کوتاه دنیا یه خاطره خوب برا همه بذاره؟ یا لااقل نزدیک رفتن یه کم حساب کتاباشو با بقیه  درست کنه؟!


این مادر شوهر حتی توفیق یه حلالیت از عروس هاشو نداشت و همین باعث شده بود که تنها چیزی که ازش تعریف میکرد بدی هاش بود.اما من به اون خانم گفتم حالا که سال ها گذشته از اون روزها و اون بنده خدا هم به رحمت خدا رفته،قلبت رو از کینه پاک کن و فراموش کن درسته کار سختیه اما بازگو کردن بدی ها،روح آدم رو خسته و کسل می‌کنه . 


کاش قدر زندگی رو بدونیم و ای کاش یادمون باشه دنیا خودش رنج و سختی داره و ما با رفتارمون این رنج هارو مضاعف نکنیم. یادمون باشه خیلی زود باید برای کارامون در دادگاه عدل الهی پاسخگو باشیم.


و با دیگران جوری رفتار کنیم که دوست داریم با ما رفتار بشه.


رب اجعل لی لسان صدق فی الاخرین


وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْیَاءٌ وَلَکِنْ لَا تَشْعُرُونَ۱۵۴بقره


و کسانى را که در راه خدا کشته مى ‏شوند مرده نخوانید بلکه زنده‏ اند ولى شما نمیدانید 



این آیه چقدر زیبا وصف می‌کنه حال شهدارو ؛ به لحظه حسودیم شد چقدر با اطمینان می‌فرماید شهدا زنده اند 

حیات آنان، حیات مخصوصی است که ما قدرت فهم و درک آن را نداریم: بَلْ أَحْیَآءٌ وَ لَـَکِن لآتَشْعُرُونَ


یادمه زمان جنگ تو هر نامه ای که حبیب برام از جبهه می‌ فرستاد این آیه رو با ترجمه می‌نوشت اصلا اون موقع نمی‌دونستم این آیه کجای قرآن هست ولی امثال من دیگه این آیه رو حفظ شده بودیم 

هر وقت شهیدی تو‌محل میووردن وقتی به مادراشون تسلیت می‌گفتیم اونا در جواب میگفتن بچه ما زنده س به ما تبریک بگید واقعا این آیه رو با جون و دل درک کرده بودن خوش به حالشون

 

امشب شب شهادت امام جواد علیه السلام جوان ترین امام ماست ؛ به یکباره یاد شهدای جنگ افتادم یکی از یکی جوان تر یکی از یکی با تقواتر  یه لحظه دلم تنگ شد برا اون روزا !!! 


ما هم باید همیشه حضور زنده شهیدان رو تو زندگی احساس کنیم 

یه نمونه واقعی این حضور رو  میتونیم تو کلاس های استاد بلده به زیبایی ببینیم 

خیلی از شاگردای استاد تو زمان جنگ به درجه شهادت رسیدند و کار قشنگی که استاد دارن اینه که اسامی این عزیزان رو از لیست کلاس تا حالا پاک نکردند 

توفیق داشتم یه چند باری تو کلاس صبح جمعه ایشون که برای آقایون هست حضور داشته باشم جاتون واقعا خالی وقتی استاد حضور و غیاب میکنن اول اسامی شهدا رو یکی یکی میخونن و همه حضار با هم با صدای بلند میگن حاضر» انگار هر هفته این عزیزان تو کلاس حضور دارند آفرین به استاد گرامی و فهیم


چند سال پیش رفته بودم  موزه شهدا تو خیابون طالقانی خیلی جالب بود 

تو موزه یادگاری هایی از شهدا گذاشته شده بود که هر کدوم یه قشنگی و حس خاصی داشت

همینطور که داشتم دونه دونه نگاه میکردم رسیدم به قشنگ ترین قسمت موزه شاید برای من این قسمت خیلی جذاب بود کارنامه زهرا صالحی فرزند شهید مجتبی صالحی خوانساری بود که توسط پدر شهیدش در خواب امضا شده بود 

بشنوید ماجرا رو از زبان زهرا 


 همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: پدرتان باید امضا کنند؛ آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید کارنامه مرا امضا کند بدون این که با کسی صحبت کنم از مدرسه به اتاقم رفتم به خواب رفتم؛ پدرم را در خواب دیدم که مثل همیشه خندان و پر نشاط بود.


بعد از کمی صحبت به من گفت زهرا آن کارنامه را بیاور تا امضا کنم؛ گفتم کدام کارنامه؟ گفت: همان کارنامه ای که امروز در مدرسه به تو دادند، کارنامه را آوردم اما هر خودکاری که بر می داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود، چون می دانستم پدرم با خودکار قرمز امضا نمی کند.


بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و دادم پدرم و او شروع کرد به نوشتن؛ فردا صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم از خواب دیشب چیزی یادم نبود، اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم ناگهان چشمم به آن کارنامه افتاد باورم نمی شد، اما حقیقت داشت.


در ستون ملاحظات کارنامه دست خط پدرم بود که با رنگ قرمز نوشته بود این جانب نظارت دارم سید مجتبی صالحی» و امضا کرده بود که ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد.



برای صحت این کار اداره آگاهی تهران  پس از بررسی اعلام می کنه امضا مربوط به خود شهید مجتبی صالحی است اما جوهر خودکاری که امضا را زده شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی باشد،و این امضا رو علما تایید کردن


خدایا ما را شرمنده شهدا و مخصوصا خانوادهاشون نگردان


وَ فَدَیْنٰاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ (١٠٧) صافات


و بر او (گوسفندی فرستاده و) ذبح بزرگی فدا ساختیم


 آیا حیوانات هم میدونن مرگ چیه ؟ دیدید بعضی وقتا حیوون ها میفهن که می‌خوان اونارو بکشن و فرار میکنن یا خودشون رو به مردن می زنن

داستان قربانی کردن یه داستان قدیمیه  میرسه به زمان هابیل و قابیل زمانی که باید بهترین و دوست داشتنی چیزی رو که داشتن رو تقدیم میکردن به پروردگار و این تمرین ایثارو تقوا بود

 یه زمانی هم بود که فرزندان رو جلوی بت ها قربانی میکردن البته من همیشه یه سوال تو ذهنم میاد اینکه چراجلوی بت ها همیشه پدران فرزندان رو قربانی میکردن چرا هیچوقت این افتخار نصیب فرزندان نمیشد که پدران خود را به پای بت ها قربانی کنن ولی بگذریم سوال خطر ناکی بود اصلا هیچی .

راستی فردا عید قربانه روز کشتار جهانی گوسفندان دهان بسته

از بچگی هم دلم برای این دهان بسته ها میسوخت آخه تمام سال یه طرف این روز دیگه آخرش بود برای این بع بعی ها 

البته تو طول سال هم مردم به مناسبت های مختلف قربانی میکنن 

زمان بچگی یادمه عید قربون شامه همه کوچه با هم هماهنگ بود همه اون شب آبگوشت داشتن و میشد صدای گوشت کوبیدن یا دراوردن مخ استخوان که توسط پدر خانواده انجام میشد رو از هر خونه ای شنید

راستی گوسفند میفهمه میخوان سرشو ببرند ؟ نظر شما چیه؟
چند سال پیش همسایه ما خونه قدیمی داشتن که تخریبش کردن تا از نو بسازنش

معمولا تهران وقتی که اسکلت ساختمان رو میزنن  پای کار یه گوسفند بر ای رفع بلا قربانی میکنند گفتم رفع بلا حالا داشته باشید ماجرا رو !!!

جوشکار ها بالای اسکلت بودن در حال جوش دادن اسکلت ساختمان چهار طبقه ,گوسفندی رو آوردن برای سر بریدن جهت رفع بلا و با طناب این دهان بسته رو بسته بودن که فرار نکنه در  همین موقع که قصاب چاقورو  آماده میکرد برای کارش که گوسفند رو قربانی کنه
گوسفند شیطون طنابشو شل کرد و شروع کرد به فرار کردن و بقیه هم به دنبالش

 چشمتون روز بد نبینه تو همین اوضاع گرفتن گوسفند به یک باره یکی از تیر آهن ها از بالای اسکلت سقوط کرد ودرست افتاد  بر سر باجناق صاحبخانه وااااای چه اتفاق عجیبی!!!!

 گوسفند شیطون  دیگه برای خونه قربانی نشد بلکه فردا جلوی جنازه باجناق قربانیش کردند

خدا رحمتش کنه مرد خوبی بود حالا سالها از این موضوع میگذره ولی من هر وقت این  خونه رو میبینم یاد این ماجرا میفتم .
خدایا شکرت که با آوردن یه گوسفند از آسمان رسم قربانی کردن فرزند برداشته شد و الا همیشه تنمون می‌لرزید که کی وقت ایثار پدر نسبت به پروردگارش میرسه 
عیدتون مبارک


إِنَّمَا یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ ۲۷مائده

 خدا فقط از تقواپیشگان مى ‏پذیرد

در باره نیت کردن چی تو ذهنتون میاد ؟
حتما اولین گزینه میتونه نیت برای کار خیر باشه .
نیت حلقه اتصال علم و عمل هست یعنی باید بدونی برای رسیدن به چه چیزی نیت می‌کنی تا عملی انجام بدی .
نیت در واقع روح کار ماست.
و خیلی شنیدیم که نیت بدون عمل بهتر از عمل بدون نیته .


پسر برادر حبیب چند سال پیش  روبروی خونشون با بچه های محل یه ایستگاه کوچیک زدن به نیت عزاداری امام حسین و فقط هم چایی میدادن و کم کم مردم خودشون نذری هایی رو میاوردن و با نیت خیرشون اونقدر رونق گرفت که با کمک مردم الان هر شب غذایی پخته میشه و پخش میشه،
 دیدن تلاش این جوون ها برای عزاداری امام حسین واقعا تحسین برانگیزه.

از اول دهه محرم طبق هر سال مراسم رو شروع کردند اما چند روز پیش اتفاق عجیبی برا ایستگاه افتاده بود ، بنرهای ایستگاه و چند تا ایستگاه های تو محل با وسیله ای مثل چاقو یا تیغ پاره شده بود و دیدن این صحنه ها ذهن هر کس رو برای فک کردن قفل میکرد چون موضوع عزاداری امام حسین بود واین کار غیر قابل تصور
خانم ‌برادر حبیب تعریف کرد با صدای اذان صبح از خواب بلند شدم آماده شدم برم وضو بگیرم دیدم یه صدایی از بیرون میاد بلافاصله رفتم پشت پنجره و دیدم یه آقایی کنار بنر ها وایساده، مشکوک شدم داد زدم آقا چکار می‌کنی چی میخوای ؟ گفت هیچی من همسایه هستم کاری ندارم ! منم گفتم شما این بنرهارو پاره می‌کنی ؟ گفت نه بنر چیه؟ واسه چی باید اینکارو بکنم؟ و شروع کرد به فرار کردن و من تا خواستم مرد های خونه رو صدا کنم رفته بود 
با تعریف کردن این اتفاق تصمیم گرفتیم فردا دوربین کار بذاریم تا اگه دوباره اومد فیلمش رو داشته باشیم خلاصه فرداشب شد، بچه ها همه کشیک می‌کشیدن تا اینکه ساعت ۴ صبح این آقا سر و کلش پیداشد و تا خواست کارو شروع کنه بچه ها ریختن و چاقو بدست گرفتنش و به پلیس زنگ زدن و این آقا شروع کرد به انکار کردن و اینکه کار من نیست و تا اومدن پلیس پسرا شروع کردن به بازجویی و ازش خواستن که علت کارشو خودش بگه و بدون اینکه بفهمه صداشو هم ضبط می کردن، حالا شما چی حدس میزنید  ؟ به نظرتون چی گفت ؟هدفش چی بود ؟
جوابی که داد این بود : من نذر کرده بودم که این بنر هارو پاره کنم تا حاجت بگیرم!!!! واقعا درست شنیده بودیم؟ میشه کسی باشه که اینطوری نذر کنه ؟
چی باعث میشه که انسان به این مرحله برسه ؟
یکی نبود بهش بگه آخه فازت چیه ؟ 

خلاصه پلیس اومد و این آقا به کلانتری منتقل شد البته با چاقویی که بدست داشت، تو‌کلانتری خسارت بنر ها رو پرداخت کرد و به پلیس هم گفت من نذر کرده بودم بنر ها رو پاره کنم و وقتی حاجت گرفتم پولش رو بدم تا دوباره بخرن!!! 
چهره خیلی موجهی هم داشته ویه تسبیح هم دستش بود و ذکر روزای هفته رو می‌گفت! و دائم به پلیس می‌گفت من ذکر روزای هفته رو بلدم .

 ولی هنوز هم باورمون نمیشه و همون لحظه فقط این آیه به ذهنم میومد که: 

 . یُنْفِقُونَ أَمْوٰالَهُمْ لِیَصُدُّوا عَنْ سَبِیلِ اَللّٰهِ فَسَیُنْفِقُونَهٰا ثُمَّ تَکُونُ عَلَیْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ یُغْلَبُونَ

اموالشان را انفاق می‌کنند برای این مقصود که راه خدا را ببندند پس به زودی مال هایشان بر سر این خیال باطل برود و حسرتش بر دل آنها بماند و آن‌گاه مغلوب نیز خواهند شد،

 چه جالب که در این آیه خدا نتیجه کاروشون رو حسرت می‌دونه و هیچ بهره ای براشون نمی‌مونه جز زحمت! 

خدایا خوشحالم که عشق حسین را در قلبم دارم خودت کاری کن نیت های همه ی ما به عشق اهل بیت خالص و الهی شود.آمین


وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْیَاءٌ وَلَکِنْ لَا تَشْعُرُونَ۱۵۴بقره

 

و کسانى را که در راه خدا کشته مى ‏شوند مرده نخوانید بلکه زنده‏ اند ولى شما نمیدانید 

 

 

این آیه چقدر زیبا وصف می‌کنه حال شهدارو ؛ به لحظه حسودیم شد چقدر با اطمینان می‌فرماید شهدا زنده اند 

حیات آنان، حیات مخصوصی است که ما قدرت فهم و درک آن را نداریم: بَلْ أَحْیَآءٌ وَ لَـَکِن لآتَشْعُرُونَ

 

یادمه زمان جنگ تو هر نامه ای که حبیب برام از جبهه می‌ فرستاد این آیه رو با ترجمه می‌نوشت اصلا اون موقع نمی‌دونستم این آیه کجای قرآن هست ولی امثال من دیگه این آیه رو حفظ شده بودیم 

هر وقت شهیدی تو‌محل میووردن وقتی به مادراشون تسلیت می‌گفتیم اونا در جواب میگفتن بچه ما زنده س به ما تبریک بگید واقعا این آیه رو با جون و دل درک کرده بودن خوش به حالشون

 

امشب شب شهادت امام جواد علیه السلام جوان ترین امام ماست ؛ به یکباره یاد شهدای جنگ افتادم یکی از یکی جوان تر یکی از یکی با تقواتر  یه لحظه دلم تنگ شد برا اون روزا !!! 

 

ما هم باید همیشه حضور زنده شهیدان رو تو زندگی احساس کنیم 

یه نمونه واقعی این حضور رو  میتونیم تو کلاس های استاد بلده به زیبایی ببینیم 

خیلی از شاگردای استاد تو زمان جنگ به درجه شهادت رسیدند و کار قشنگی که استاد دارن اینه که اسامی این عزیزان رو از لیست کلاس تا حالا پاک نکردند 

توفیق داشتم یه چند باری تو کلاس صبح جمعه ایشون که برای آقایون هست حضور داشته باشم جاتون واقعا خالی وقتی استاد حضور و غیاب میکنن اول اسامی شهدا رو یکی یکی میخونن و همه حضار با هم با صدای بلند میگن حاضر» انگار هر هفته این عزیزان تو کلاس حضور دارند آفرین به استاد گرامی و فهیم

 

چند سال پیش رفته بودم  موزه شهدا تو خیابون طالقانی خیلی جالب بود 

تو موزه یادگاری هایی از شهدا گذاشته شده بود که هر کدوم یه قشنگی و حس خاصی داشت

همینطور که داشتم دونه دونه نگاه میکردم رسیدم به قشنگ ترین قسمت موزه شاید برای من این قسمت خیلی جذاب بود کارنامه زهرا صالحی فرزند شهید مجتبی صالحی خوانساری بود که توسط پدر شهیدش در خواب امضا شده بود 

بشنوید ماجرا رو از زبان زهرا 

 

 همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: پدرتان باید امضا کنند؛ آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید کارنامه مرا امضا کند بدون این که با کسی صحبت کنم از مدرسه به اتاقم رفتم به خواب رفتم؛ پدرم را در خواب دیدم که مثل همیشه خندان و پر نشاط بود.

 

بعد از کمی صحبت به من گفت زهرا آن کارنامه را بیاور تا امضا کنم؛ گفتم کدام کارنامه؟ گفت: همان کارنامه ای که امروز در مدرسه به تو دادند، کارنامه را آوردم اما هر خودکاری که بر می داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود، چون می دانستم پدرم با خودکار قرمز امضا نمی کند.

 

بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و دادم پدرم و او شروع کرد به نوشتن؛ فردا صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم از خواب دیشب چیزی یادم نبود، اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم ناگهان چشمم به آن کارنامه افتاد باورم نمی شد، اما حقیقت داشت.

 

در ستون ملاحظات کارنامه دست خط پدرم بود که با رنگ قرمز نوشته بود این جانب نظارت دارم سید مجتبی صالحی» و امضا کرده بود که ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد.

 

 

برای صحت این کار اداره آگاهی تهران  پس از بررسی اعلام می کنه امضا مربوط به خود شهید مجتبی صالحی است اما جوهر خودکاری که امضا را زده شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی باشد،و این امضا رو علما تایید کردن

 

خدایا ما را شرمنده شهدا و مخصوصا خانوادهاشون نگردان



ذٰلِکَ وَ مَنْ یُعَظِّمْ شَعٰائِرَ اَللّٰهِ فَإِنَّهٰا مِنْ تَقْوَى اَلْقُلُوبِ (٣٢) حج

این است (سخن حق) و هر کس شعائر (دین) خدا را بزرگ و محترم دارد این از صفت دلهای باتقواست.

اگه یکی از واجبات رو انجام ندیم ،میشه قضاشو به جا آورد،  ولی بعضی وقتا برای کارای مستحبی هم گفتن میشه رجائاً (به امید قبولی) قضاشو انجام داد  مثل نماز شب .

پیاده روی و زیارت اربعین هم یکی از بزرگترین مستحباته که من دوست دارم اگه قسمتم نشد بعدا به نیت زیارت اربعین، قضاشو به جا بیارم.
 
امسال هم از کاروان عاشقان ابا عبدالله جاموندم ولی تصمیم گرفتم در اولین فرصت جبران کنم .

روز پنجشنبه ۲۵ ماه صفر،  با حبیب به طرف مهران حرکت کردیم ، دوست داشتم نماز صبح کربلا باشم ؛ نیمه شب به مهران رسیدیم چیزی که به چشم می‌خورد جمعیت زیاد هندی و افغانی و پاکستانی بود و ایرانی خیلی کم بود، خب چون این ها کاروان بودند ما گفتیم ما چند نفر رو جدا مهر خروج بزنید تا زودتر بتونیم بریم ، مامور گفت باشه من اول  یه سری برای اتباع انجام بدم بعد مال شمارو مهر  میزنم ،خب خیلی زود نوبت ما شد اول پاسپورت حبیب رو باز کرد بلافاصله گفت باطله» مارو میگی با تعجب و ناراحتی گفتیم نه» مگه میشه ! گفت این مال چن سال پیشه! اعتبارش تموم شده

وااااای یه نگاه کردیم دیدیم: راست میگه, حبیب به جای پاسپورت جدید، قدیمیه رو که باطل بود آورده بود و هیچ کاری هم نمیشد کرد ! خلاصه با اندوه فراوان و کلی خشم و عصبانیت که البته من خشم داشتم ولی حبیب همچنان سکوت کرده بود چون جوابی حتی برا خودش هم نداشت ، نشستیم تا فکر کنیم چکار کنیم ! هر فکری میکردیم هم تقریبا تا ۳۰ ساعت بعد جواب میداد تا اینکه به فکرم رسید، به فرزانه پیام بدم چون فقط اون تهران بود، با پیام ساعت دو نیم شب ،از خواب پرید جریان رو شنید و البته اصلا تعجب نکرد چون تو سفر پیش هم که ماشین تو پارکینگ مهران پارک بود، حبیب سویچ رو تو عراق گم کرد و بچه ها سوییچ یدک رو با ترفندهای عجیب و غریب به دستمون رسوندند.
 خلاصه فرزانه پرواز های ایلام رو چک کرد و ساعت ۵ صبح پرواز ایلام بود و ساعت ۳ رفت فرودگاه و پاسپورت رو به یکی از مسافرها تو فرودگاه داد تا به دستمون برسونه، حبیب هم ازاین طرف حرکت کرد به طرف فرودگاه ایلام.  خلاصه ما ساعت ۸ صبح مهر ورود به عراق رو زدیم و خدا فقط رحم کرد چون دقیقا بعد از ورود ما، ورود ایرانی ها به عراق بخاطر اغتشاشات عراق، تا یه مدت از این مرز ممنوع شد. که اگر فرزانه با هر وسیله دیگه ای جز هواپیما میخواست پاسپورت رو برسونه ما قطعا نمیتونیم از مرز رد شیم.
 
وارد کربلا شدیم وقتی از ماشین پیاده شدیم بارون زیبایی باریدن گرفت همون جا یک نگاه به گنبد و یه نگاه به آسمان از خدا تشکر کردیم و اولین دعا بعد از سلام به آقا دعا برا فرزانه بود که باعث شد  ما توفیق زیارت پیدا کنیم . 
بارون همچنان تند میشد و هوا کمی سرد .
یه جای سرپوشیده ناهار خوردیم و حرکت کردیم به طرف حرم اولین نذری که خوردم جلوی حرم حضرت عباس بود ، سیب های سرخی که خیلی بامزه بود و نوحه بوی سیبو حرم حبیبو. تو ذهنم تداعی میکرد.
 
السلام علیک برادر باوفا و با ادب ؛ فدای دستان پر از محببتت واقعا دلم براتون تنگ شده بود .
وارد حرم شدم اول ادب حکم میکرد که اینجا باشیم و با اذن قمر بنی هاشم به زیارت امام حسین علیه السلام بریم . 
هنوز بارون می‌بارید و من تو حرم یه دل سیر زیارت کردم و کلی با عمو عباس عزیزم حرف زدم .
نزدیک اذان ظهر بود و نماز ظهر رو بین الحرمین به جماعت خوندیم .
السلام علیک یا ابا عبدالله . این سلام رو هر روز میدم ولی کنار حرم یه صفای دیگه داره.
وارد حرم شدم همیشه ورودی حرم از اون سرازیری انگار روضه من شروع میشه و من احتیاج به روضه خونی و مقتل خوانی ندارم، همینطور که قدم برمیدارم اشک ها جاری می‌شود. 

زیر قبه و دعا حال آدم رو خوش میکنه وقتی دلت میخواد برا همه دعا کنی انگار استجابت همه دعا ها رو تو وجودت احساس می‌کنی انگار همه دعا ها یکی یکی جواب داده میشن !
اون روز جز چند ساعت که برای غذا خوردن بیرون حرم بودم تقریبا همه ساعت رو در حرم حضور داشتم مخصوصا زمان زیبای سحر، واقعا باید استفاده میکردم چون هم زمان طلایی بود، هم مکان .

بعد از نماز صبح به طرف شهر نجف حرکت کردیم ورودی شهر راننده از بین قبرستان وادی السلام حرکت میکرد واقعا جای عجیب و غریبی هست این قبرستان ولی من کلا نسبت به قبرستان احساس خوبی ندارم و دوست داشتم زودتر تموم بشه 
خب هنوز حال و هوای اربعین بود و تو شهر و نزدیک حرم موکب ها برقرار بود مسافتی که پیاده تا حرم رفتیم کلی پذیرایی شدیم و به یک باره چشمم به صحن و سرای آقا امیر المومنین افتاد ، هر چی هم بری انگار اولین باره  این همه عظمت رو میبینی و حال دلت خوش میشه

السلام علیک یا علی ابن ابی طالب

قر

ار بود یک سحر هم اینج

ا باشیم 

من واحد اندازه گیری تو حرم ها رو سحر میذارم،
 چون انگار این زمان دیگه هیچ مشغولیت ذهنی ندارم و زمان برام طولانی تر میشه 
سحر زیبایی بود جاتون خالیه خیلی کیف کردم ولی باید می‌رفتیم به طرف دو مسجد زیبا

هله و کوفه
 
نماز که خوندیم صبحانه های مفصلی تو صحن  در انتظار  ما بود که بعد از صرف صبحانه به طرف کوفه حرکت کردیم چون یه مسافتی رو باید پیدا می‌رفتیم تا ماشین بگیریم وقتی به اول جاده کوفه رسیدیم با یه صحنه جالبی روبرو شدیم 
از ابتدای خیابون موکب بود و قرار نبود ماشینی از اونجا بگذره، با پرس و جو متوجه شدیم ،امروز که ۲۸ صفره، مردم از کوفه به سمت نجف راهپیمایی میکنن و سراسر این ۱۵ کیلومتر از دو طرف موکب ها بودند و دسته های عزاداری و مردم همه پیر و جوان و بچه با هم راهپیمایی میکردند.

خلاصه ما هم از خدا خواسته نیت کردیم  این راهپیمایی رو به جای اربعین به جا بیاریم.

اونقدر زیبا بود که نمیتونم این همه زیبایی رو به قلم بیارم 

پذیرایی ها در حدی بود که من یاد این قسمت آیه ۱۰۲ انبیاء افتادم فی ما اشتهت انفسهم»

هر آن چه هوس میکردی به نحو احسن بود 

اینم بگم جز ما دونفر هیچ ایرانی در این راهپیمایی نبود و همه فقط عرب بودند.
اواسط راه یه آقای عرب هیکلی یه دفعه اومد جلو گفت بیاید بریم خونه من استراحت کنید ما که غافلگیر شده بودیم گفتیم نه ما خسته نیستیم، ممنون حالا از اون اصرار از ما انکار، ولی اصلا قبول نمی‌کرد گفتیم خب باشه ولی من راستش کمی ترس داشتم، گفت خونه من نزدیکه ،حمام برید استراحت کنید ،بعد دوباره راه رو ادامه بدید .
تو راه که مارو میبرد به هر کس هم میرسید، عربی می‌گفت من دارم زائر میبرم! تو دلم گفتم خدارو شکر حالا چهار نفر بدونن ما کجا داریم میریم، البته انگار سرشناس بود ولی من بازم دوست داشتم برگردم ،رسیدیم در خونش، اسمش رو بزرگ روی در حیاط کنده کاری کرده بود! خونه بزرگی بود , دوتا ماشین آمریکایی خیلی بزرگ تو حیاط بود که یکیش نوشته بود بازرسی!
 که فهمیدیم ارتشی هم هست و یکیش هم خصوصی بود! 
  خلاصه وارد شدیم خونه سوت و کور بود گفتم خانمت نیست، خانومم دکتره حالا ما نفهمیدیم شغلش دکتره یا رفته دکتر!  خلاصه گفتیم بچه ها کجا هستند؟ گفت بچه ندارم ! 
  
تا نشستیم پرسید: نظرتون راجع به صدام چیه؟ من که از ترس کنار حبیب نشسته بودم، یواش زدم به حبیب گفتم حالا خیلی غلیظ از صدام نگو!  بعثی باشه کارمون تمومه !
حبیب هم یه چیزی سمبل کرد گفت، خودمون هم نفهمیدیم چی گفت !

با اصرار به من گفت برو حمام من گفتم نه خوبه، ما میریم دیگه ولی باز اصرار حبیب گفت بابا نترس این بدبخت میخواد محبت کنه من رفتم ولی از ترس  داشتم سکته میکردم !

 من که نبودم به حبیب گفته بود پاسپورتتو  ببینم خودت و خانمت!  بعد هم با دقت نگاه کرده بود ولی هیچ جا تو این موکب ها پاسپورت هارو نمیدیدن!
  البته از اولش هم حس خوبی نداشتم ، شاید هم بنده خدا کاری نداشت و من ترسو بودم. به خاطر اوضاع عراق
  
 خلاصه بلافاصله گفتم حبیب من یک ثانیه هم اینجا نمیمونم زود بریم، حس خوبی ندارم ، تا مارو نفروخته به داعش یا بعثی ها بریم،  تو این اوضاع کشور عراق کم مونده مارو گروگان بگیرن !

غروب به انتهای جاده رسیدیم و موکب ها یکی یکی جمع میشد .
خدایا شکرت خیلی قشنگ بود.

نماز مغرب مسجد سهله بودیم و بعدش رفتیم مسجد کوفه ؛ این مسجد هم جای عجیبی هست هرنقطه مسجد خاطره و یاد بزرگان وقتی احساس می‌کنی که چه انسان های بزرگی اینجا بودن حس
 عجیب و سنگینی بهت دست میده و همش تو این فکر بودم که چطوری ازوقتم استفاده کنم 
 
ساعت ۱۱ اعلام کردن که برید تو صحن مسلم بخوابید و من که برنامه برا خودم داشتم کمی ناراحت شدم ولی تصمیم گرفتم دو ساعت بخوابم و بعد بیدار شم. 
ساعت دوتنها وارد حیاط مسجد شدم  ، هیچکس نبود همه خواب بودن یک دفعه دیدم آقایی بالاسرم ایستاده، گفت : خانم چکار می‌کنی؟ گفتم میخوام نماز بخونم !
گفت نماز تموم شده, الان همه باید بخوابن .گفتم من نمی‌خوابم ،می‌خوام بیدار باشم . اول کمی تعجب کرد بعد گفت فقط تو حیاط زیاد راه نرو و من خوشحال بودم چون سحری زیبا در مسجد رو برای چندمین بار تجربه کردم .

بعد از نماز صبح باید أماده می‌شدیم برای برگشت، چون برای رفتن به حرم جدم و سامرا راه ها بسته شده بود، ولی دعا کردم خیلی زود دوباره منو دعوت کنن تا به دیدارشون برم .

خدایا ممنونم ازت، شکرت که منو دعوت کردی به مهمانی بهترین انسان های روی زمین.

خدایا این روزی معنوی رو تا آخر عمر از من نگیر.


إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَٰنُ وُدًّا

به یقین کسانى که ایمان آورده و کارهاى شایسته انجام داده اند، به زودى خداوند رحمان محبّتى براى آنان (در دلها) قرار مى دهد!

(مریم/96)

به کلمه ❤️ وُدًّا ❤️ تو آیه 96 سوره مریم دقت کنید، این کلمه عشقیه که خدا از مومن در دل دیگران میذارهِ.

 خدا خیلی قشنگ میگه : دوست داری همه عاشقت بشن؟ شرطش اینه که تو عاشق من بشی و فقط برای من زندگی کنی, همه کارات رنگ منو داشته باشه !


امروز ۱۶ دی ۹۸,  از صبح زود خیابون شلوغ بود، تعجب کردم ، هیچوقت تو این ساعت این خیابون ترافیک نبود ! وقتی به خیابون نگاه کردم و مردم رو دیدم احساس کردم ای وای انگار دیر شده!  نکنه جا بمونم و سریع آماده شدم برای رفتن.

 باور نمی کردم تو این ساعت و روز تعطیل چطور مردم دسته دسته حرکت میکردن!
 بچه های کوچیک، نوجوون ها ، خدایا چی اینارو این موقع صبح تو سرما بیرون آورده؟ جز همون عشقی که تو از بنده خوبت تو دل هاشون گذاشتی ؟!

کم کم با جمعیت حرکت کردم . هر چی به میدون انقلاب نزدیک میشدم جمعیت فشرده تر میشد تا جایی که دیگه حرکت تقریبا غیر ممکن بود !

رستاخیز زیبایی بود باور کردنی نبود باید اونجا بودید تا با چشم های خودتون این عظمت رو میدیدید !

واقعا بعضی ها چقدر زیبا زندگی میکنن و چه زیبا با دنیا وداع میکنن !
چه بدرقه جانانه ای !
همه آرزو داره لااقل 40 نفر کنار جنازه باشن برای دعا و نماز، حالا شما حساب کنید این همراهان رو تو شهر های مختلف 

تو این چهار دهه که از انقلاب میگذره, از این حوادث زیاد اتفاق افتاده که من شاهد بودم ولی واقعا این صحنه امروز رو تا حالا ندیده بودم ! مخصوصا نمازی که خونده شد چقدر حس خوبی داشتم که منم داشتم برای سردار دعا میکردم ، و دعاهای قشنگی که رهبر با گریه میگفت ،حال همه رو منقلب کرده بود .

تو راه که نه ' راستش رو بگم از روز اول که خبر شهادت رو شنیدم  تمام فکرم مشغول شده به این که راز این همه محبوبیت چیه ؟

هر چی بگید تو ذهنم آوردم، ولی راضیم نکرد.  اومدم تو آیات گشتم تا این راز رو کشف کنم .
داستان های پیامبران رو یکی یکی مرور کردم خدارو شکر به مطلبی که میخواستم رسیدم :

داستان حضرت ابراهیم و اون آزمایش های سخت و وحشتناک رو‌ به یاد اوردم، چقدر جالب بود ابراهیم سربلند و پیروز از همه امتحانات بیرون اومد.

ولی جالب تر این بود که یه جمله تو بیشتر داستان های ابراهیم تکرار شده بود که توجه منو جلب کرد این جمله همون چیزی بود که من دنبالش بودم 

 این جمله یا از زبان خودش بود  یا از طرف خدا که :

"من از مشرکان نیستم " یا ابراهیم از مشرکان نبود 
این شرک همون شرک خفی بود که مثل اسمش مخفیانه همه کارهای مارو خراب میکنه 

 این جمله زیبا کشف راز محبوبیت حاج قاسم بود 


وقتی قلبی خالی از شرک بشه ، تمام کارهاش میشه خالص برای خدا و دیگه نه حزنی و نه اندوهی و نه ترسی !


خدایا به برکت خون حاج قاسم پدر امنیت کشور دل های مارا طوری متحول کن که فقط تو را ببینیم و عاقبت بخیر ان شاالله


 


وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّکُمْ لَئِن شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ ۖ وَلَئِن کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِی لَشَدِیدٌ»
و نیز به یاد آورید هنگامى را که پروردگارتان اعلام داشت:اگر شکرگزارى کنید، (نعمت خود را) بر شما افزون خواهم کرد. و اگر ناسپاسى کنید، مجازاتم شدید است!»(ابراهیم/7)

 

داشتم به ماهی تو دریا فکر میکردم , آیا هیچوقت ماهی فک کرده که غرقه در نعمته  ؟

چقدر راحت و بیخیال حرکت میکنه و براحتی غذا بدست میاره و کنار همنوعان خودش زندکی خوشی داره

حالا وقتی که صید میشه وبه بیرون از آب میفته تازه یادش میاد "عجب" !!! تا حالا من کجا بودم ؟ چه کار میکردم ؟

 و حاضره برای یک لحظه خوشی رایگان گذشته , بهای سنگینی بپردازه !


امروز صبح رفتم نونوایی و طبق معمول خواستم پول رو بذارم روی پیشخون که دیدم یه دفعه شاطر فریاد زد : نذار خانم نذار ِِ.
پول رو روی میز نذار!!!

 گفتم خب پس چکار کنم ؟ گفت الان میام !
 
دیدم انبر بدست اومد گفت پولو بذار اینجا" بعد بقیه پول رو با چه زحمتی با انبر برداشت داد به من!

خدایا چقدر کار سخت شده؟ چه روزگارخوشی داشتیم!

به آسونی خرید میکردیم، روبوسی میکردیم، دست میدادیم و و فکرمون اصلا درگیر این چیزها نبود! 

خدایا بابت همه خوشی ها , همه راحتی ها و همه لذت های زندگی که داشتیم و یادمون رفت سجده شکر کنیم مارو ببخش 

این روزها هم ذهنمون پر شده از اخبار #کرونا، اخباری که موج نگرانی رو در جامعه بیشتر می‌کنه،
  تعداد زیادی حتی مبتلا نشده ولی از ترس مرگ،  زودتر از مبتلایان به دلایل گوناگون از دنیا رفتن !

شاید این آیه را فراموش کردند

قُل لَّن یُصِیبَنَا إِلَّا مَا کَتَبَ اللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا ۚ وَعَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ

بگو: هیچ حادثه اى براى ما رخ نمى دهد، مگر آنچه خداوند براى ما مقرّر داشته است. او پشتیبان
و سرپرست ماست. و مؤمنان باید تنها بر خدا توکّل کنند.»
(توبه/51)


کاش بیشتر خدای مهربون رو بشناسیم و بدونیم که بدون اذن اوحتی برگ از درخت نمی افتد, مرگ و حیات تنها در دست اوست , بعضی اتفاق ها هر چند خیلی بد هستند ولی محاله خوبی نداشته باشند.

 


 ✨سخن زیبای حضرت زینب در واقعه کربلا رو همه میدونند:
  * ما رایت الا جمیلا * یعنی هیچ چیز جز زیبایی ندیدم!

 


ویروس کرونا دشمنی خطرناک و مخفیه که دیده نمیشه, تا جایی که علم دانشمندان رو هم زیر سوال برده و تقریبا هنوز از درمان قطعی این بیماری عاجزند!

 


⁦☑️⁩این ویروس منو یاد شیطان میندازه که چطور مخفی میاد و نجوا میکنه ودیده نمیشه ولی آثار مرگبارش تا ابد در  وجود ما باقی میمونه!

 


⁦✔️⁩ ولی شیطان یه  فرقی با ویروس کرونا داره ، این که ضد ویروس داره!
⁦❇️⁩ بله شیطان ضد ویروس داره !

 

✨ و چه زیبا خدا" ذکر" رو به عنوان ضد ویروس  به ما معرفی میکنه 

 


    إِنَّ اَلَّذِینَ اِتَّقَوْا إِذٰا مَسَّهُمْ طٰائِفٌ مِنَ اَلشَّیْطٰانِ تَذَکَّرُوا فَإِذٰا هُمْ مُبْصِرُونَ (٢٠١)اعراف

 

پرهیزگاران هنگامى که گرفتار وسوسه هاى شیطان شوند، به یاد (خدا و پاداش و کیفر او) مى افتند. و (در پرتو یاد او، راه حق را مى بینند و) در این هنگام بینا مى شوند»

 


⭕این روزها هم میگذره هر چند سخت ولی یاد میگیریم که بگیم:


⁦✔️⁩خدایا بابت همه نعمت ها که دیدم و ندیدم شکر !

⁦✔️⁩خدایا زبانم رو به ذکر  عادت بده  تا شیطان همنشین من نباشه که خودت فرمودی:

وَمَن یَعْشُ عَن ذِکْرِ الرَّحْمَٰنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطَانًا فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ»


و هر کس از یاد خداوند رحمان، روى گردان شود شیطانى را بر او مسلط مى سازیم که همواره همنشین او خواهد بود.
(زخرف/36)

زهرا ابوترابی
نویسنده کتاب : درخشنده، یک آیه یک خاطره 

@Tahfizadmin
@derakhshandebook


۞ إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ۚ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ ۖ وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالْإِنجِیلِ وَالْقُرْآنِ ۚ وَمَنْ أَوْفَىٰ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ ۚ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُم بِهِ ۚ وَذَٰلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ

خداوند از مؤمنان، جان و مالشان را خریدارى کرده،که (در برابرش) بهشت براى آنان باشد. (به این گونه که:) در راه خدا پیکار مى کنند، مى کشند و کشته مى شوند. این وعده حقّى است بر او، که در تورات و انجیل و قرآن ذکر فرموده. و چه کسى از خدا به عهدش وفادارتر است؟! اکنون، به داد و ستدى که با خدا کرده اید، شادمان باشید. و این است همان رستگارى و پیروزى بزرگ!
(توبه/111)


حتما همه ما تو زندگیمون معامله زیاد انجام دادیم چه مادی چه معنوی
و همیشه آدم ها دنبال معامله ای میگردن که پر سود باشه یا لااقل ضرر نداشته باشه و طرف مقابل هم مطمئن باشه که خلف وعده نمیکنه .
ولی اگر به ما بگن یه معامله هست که کالا رو رایگان بهتون میده ( مال و جان ) و دوباره همون هارو به قیمت نجومی ازتون میخره البته با یه شرط اینکه جای برقراری معامله رو خودش مشخص میکنه ( میدون جنگ )  و متاع رو  هم  بعدا به شما میده ( بهشت ) ,  و این در صورتی هست که  شما طرف مقابل رو قبول داشته باشید و مطمئن هستید که خلف وعده نمیکنه

آیا شما حاضرید این معامله رو انجام بدید ؟؟؟؟ 
ِِ
سوال بعدی , تا حالا دیدید بعضی ها یک شبه ره صد ساله میرن ؟؟؟

به جای اینکه تو طول زندگی حرکت کنن تو عرض حرکت میکنن؟
 
آخ آخ  !!!! که چقدر دوست دارم مثل این أدم ها باشم .

وقتی بارون میاد اونم بارون نم نم بهاری هیچ چی نمیتونه منو تو خونه نگهداره حتی قرنطینه خانگی  , به هر بهونه ای باید برم زیر بارون قدم بزنم اونم تو خیابون .

  کوچه شهید عبداللهی با عکس بزرگ و زیبای شهید زیباتر شده بود از سر این کوچه بارها رد شده بودم ولی این بار با دیدن زندگینامه و وصیتنامه شهید کنار عکسش توجه ام بیشتر جلب شد و دلم میخواست توقف کنم و  کمی از زندگیش رو بخونم,  چقدر جالب بود همه اتفاق های یه زندگی خوب تو زندگی شهید  پشت سر هم رخ داده بود , داشتم میخوندم ولی با حسرت!!!
 بیش از نیم قرن از زندگیم گذشته بود داشتم یه نگاه به زندگی خودم مینداختم  ولی انگار زندگی کوتاه علی آقا خیلی خیلی زیبا تر و پر و پیمون تر بود
چند روز پیش یه مطلبی خوندم نوشته بود کاش وسیله ای داشتیم که نمیذاشت  ویروس کرونا از چین  به کشورمون بیاد تا آرامش و امنیت و سلامتیمون بهم نخوره.
  یه لحظه یاد مدافعان حرم افتادم دیگه خودتون تا أخر قصه را میدانید
 
علی اقا عبدالهی مهر 69 متولد تهران
رشته دانشگاهی  الکترونیک
سال 90 استخدام سپاه
91 ازدواج
93 صاحب پسری به نام امیر حسین
 94 شهادت در  دفاع از حریم عمه سادات در منطقه خالدیه خان طومان  البته بدون مزار و جاوید الاثر. 

خدایا بعضی ها با سن کمشون چقدر دانا و زیرک هستند و چه زیبا به غیب ایمان ,   نه بلکه یقین دارند 

خدایا این حس خوب و معرفت و دل شرکت در این خرید و فروش زیبارو به ما هم عنایت کن. الهی آمین

اللهم الرزقنا شهاده فی سبیل الله


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها