ذٰلِکَ وَ مَنْ یُعَظِّمْ شَعٰائِرَ اَللّٰهِ فَإِنَّهٰا مِنْ تَقْوَى اَلْقُلُوبِ (٣٢) حج

این است (سخن حق) و هر کس شعائر (دین) خدا را بزرگ و محترم دارد این از صفت دلهای باتقواست.

اگه یکی از واجبات رو انجام ندیم ،میشه قضاشو به جا آورد،  ولی بعضی وقتا برای کارای مستحبی هم گفتن میشه رجائاً (به امید قبولی) قضاشو انجام داد  مثل نماز شب .

پیاده روی و زیارت اربعین هم یکی از بزرگترین مستحباته که من دوست دارم اگه قسمتم نشد بعدا به نیت زیارت اربعین، قضاشو به جا بیارم.
 
امسال هم از کاروان عاشقان ابا عبدالله جاموندم ولی تصمیم گرفتم در اولین فرصت جبران کنم .

روز پنجشنبه ۲۵ ماه صفر،  با حبیب به طرف مهران حرکت کردیم ، دوست داشتم نماز صبح کربلا باشم ؛ نیمه شب به مهران رسیدیم چیزی که به چشم می‌خورد جمعیت زیاد هندی و افغانی و پاکستانی بود و ایرانی خیلی کم بود، خب چون این ها کاروان بودند ما گفتیم ما چند نفر رو جدا مهر خروج بزنید تا زودتر بتونیم بریم ، مامور گفت باشه من اول  یه سری برای اتباع انجام بدم بعد مال شمارو مهر  میزنم ،خب خیلی زود نوبت ما شد اول پاسپورت حبیب رو باز کرد بلافاصله گفت باطله» مارو میگی با تعجب و ناراحتی گفتیم نه» مگه میشه ! گفت این مال چن سال پیشه! اعتبارش تموم شده

وااااای یه نگاه کردیم دیدیم: راست میگه, حبیب به جای پاسپورت جدید، قدیمیه رو که باطل بود آورده بود و هیچ کاری هم نمیشد کرد ! خلاصه با اندوه فراوان و کلی خشم و عصبانیت که البته من خشم داشتم ولی حبیب همچنان سکوت کرده بود چون جوابی حتی برا خودش هم نداشت ، نشستیم تا فکر کنیم چکار کنیم ! هر فکری میکردیم هم تقریبا تا ۳۰ ساعت بعد جواب میداد تا اینکه به فکرم رسید، به فرزانه پیام بدم چون فقط اون تهران بود، با پیام ساعت دو نیم شب ،از خواب پرید جریان رو شنید و البته اصلا تعجب نکرد چون تو سفر پیش هم که ماشین تو پارکینگ مهران پارک بود، حبیب سویچ رو تو عراق گم کرد و بچه ها سوییچ یدک رو با ترفندهای عجیب و غریب به دستمون رسوندند.
 خلاصه فرزانه پرواز های ایلام رو چک کرد و ساعت ۵ صبح پرواز ایلام بود و ساعت ۳ رفت فرودگاه و پاسپورت رو به یکی از مسافرها تو فرودگاه داد تا به دستمون برسونه، حبیب هم ازاین طرف حرکت کرد به طرف فرودگاه ایلام.  خلاصه ما ساعت ۸ صبح مهر ورود به عراق رو زدیم و خدا فقط رحم کرد چون دقیقا بعد از ورود ما، ورود ایرانی ها به عراق بخاطر اغتشاشات عراق، تا یه مدت از این مرز ممنوع شد. که اگر فرزانه با هر وسیله دیگه ای جز هواپیما میخواست پاسپورت رو برسونه ما قطعا نمیتونیم از مرز رد شیم.
 
وارد کربلا شدیم وقتی از ماشین پیاده شدیم بارون زیبایی باریدن گرفت همون جا یک نگاه به گنبد و یه نگاه به آسمان از خدا تشکر کردیم و اولین دعا بعد از سلام به آقا دعا برا فرزانه بود که باعث شد  ما توفیق زیارت پیدا کنیم . 
بارون همچنان تند میشد و هوا کمی سرد .
یه جای سرپوشیده ناهار خوردیم و حرکت کردیم به طرف حرم اولین نذری که خوردم جلوی حرم حضرت عباس بود ، سیب های سرخی که خیلی بامزه بود و نوحه بوی سیبو حرم حبیبو. تو ذهنم تداعی میکرد.
 
السلام علیک برادر باوفا و با ادب ؛ فدای دستان پر از محببتت واقعا دلم براتون تنگ شده بود .
وارد حرم شدم اول ادب حکم میکرد که اینجا باشیم و با اذن قمر بنی هاشم به زیارت امام حسین علیه السلام بریم . 
هنوز بارون می‌بارید و من تو حرم یه دل سیر زیارت کردم و کلی با عمو عباس عزیزم حرف زدم .
نزدیک اذان ظهر بود و نماز ظهر رو بین الحرمین به جماعت خوندیم .
السلام علیک یا ابا عبدالله . این سلام رو هر روز میدم ولی کنار حرم یه صفای دیگه داره.
وارد حرم شدم همیشه ورودی حرم از اون سرازیری انگار روضه من شروع میشه و من احتیاج به روضه خونی و مقتل خوانی ندارم، همینطور که قدم برمیدارم اشک ها جاری می‌شود. 

زیر قبه و دعا حال آدم رو خوش میکنه وقتی دلت میخواد برا همه دعا کنی انگار استجابت همه دعا ها رو تو وجودت احساس می‌کنی انگار همه دعا ها یکی یکی جواب داده میشن !
اون روز جز چند ساعت که برای غذا خوردن بیرون حرم بودم تقریبا همه ساعت رو در حرم حضور داشتم مخصوصا زمان زیبای سحر، واقعا باید استفاده میکردم چون هم زمان طلایی بود، هم مکان .

بعد از نماز صبح به طرف شهر نجف حرکت کردیم ورودی شهر راننده از بین قبرستان وادی السلام حرکت میکرد واقعا جای عجیب و غریبی هست این قبرستان ولی من کلا نسبت به قبرستان احساس خوبی ندارم و دوست داشتم زودتر تموم بشه 
خب هنوز حال و هوای اربعین بود و تو شهر و نزدیک حرم موکب ها برقرار بود مسافتی که پیاده تا حرم رفتیم کلی پذیرایی شدیم و به یک باره چشمم به صحن و سرای آقا امیر المومنین افتاد ، هر چی هم بری انگار اولین باره  این همه عظمت رو میبینی و حال دلت خوش میشه

السلام علیک یا علی ابن ابی طالب

قر

ار بود یک سحر هم اینج

ا باشیم 

من واحد اندازه گیری تو حرم ها رو سحر میذارم،
 چون انگار این زمان دیگه هیچ مشغولیت ذهنی ندارم و زمان برام طولانی تر میشه 
سحر زیبایی بود جاتون خالیه خیلی کیف کردم ولی باید می‌رفتیم به طرف دو مسجد زیبا

هله و کوفه
 
نماز که خوندیم صبحانه های مفصلی تو صحن  در انتظار  ما بود که بعد از صرف صبحانه به طرف کوفه حرکت کردیم چون یه مسافتی رو باید پیدا می‌رفتیم تا ماشین بگیریم وقتی به اول جاده کوفه رسیدیم با یه صحنه جالبی روبرو شدیم 
از ابتدای خیابون موکب بود و قرار نبود ماشینی از اونجا بگذره، با پرس و جو متوجه شدیم ،امروز که ۲۸ صفره، مردم از کوفه به سمت نجف راهپیمایی میکنن و سراسر این ۱۵ کیلومتر از دو طرف موکب ها بودند و دسته های عزاداری و مردم همه پیر و جوان و بچه با هم راهپیمایی میکردند.

خلاصه ما هم از خدا خواسته نیت کردیم  این راهپیمایی رو به جای اربعین به جا بیاریم.

اونقدر زیبا بود که نمیتونم این همه زیبایی رو به قلم بیارم 

پذیرایی ها در حدی بود که من یاد این قسمت آیه ۱۰۲ انبیاء افتادم فی ما اشتهت انفسهم»

هر آن چه هوس میکردی به نحو احسن بود 

اینم بگم جز ما دونفر هیچ ایرانی در این راهپیمایی نبود و همه فقط عرب بودند.
اواسط راه یه آقای عرب هیکلی یه دفعه اومد جلو گفت بیاید بریم خونه من استراحت کنید ما که غافلگیر شده بودیم گفتیم نه ما خسته نیستیم، ممنون حالا از اون اصرار از ما انکار، ولی اصلا قبول نمی‌کرد گفتیم خب باشه ولی من راستش کمی ترس داشتم، گفت خونه من نزدیکه ،حمام برید استراحت کنید ،بعد دوباره راه رو ادامه بدید .
تو راه که مارو میبرد به هر کس هم میرسید، عربی می‌گفت من دارم زائر میبرم! تو دلم گفتم خدارو شکر حالا چهار نفر بدونن ما کجا داریم میریم، البته انگار سرشناس بود ولی من بازم دوست داشتم برگردم ،رسیدیم در خونش، اسمش رو بزرگ روی در حیاط کنده کاری کرده بود! خونه بزرگی بود , دوتا ماشین آمریکایی خیلی بزرگ تو حیاط بود که یکیش نوشته بود بازرسی!
 که فهمیدیم ارتشی هم هست و یکیش هم خصوصی بود! 
  خلاصه وارد شدیم خونه سوت و کور بود گفتم خانمت نیست، خانومم دکتره حالا ما نفهمیدیم شغلش دکتره یا رفته دکتر!  خلاصه گفتیم بچه ها کجا هستند؟ گفت بچه ندارم ! 
  
تا نشستیم پرسید: نظرتون راجع به صدام چیه؟ من که از ترس کنار حبیب نشسته بودم، یواش زدم به حبیب گفتم حالا خیلی غلیظ از صدام نگو!  بعثی باشه کارمون تمومه !
حبیب هم یه چیزی سمبل کرد گفت، خودمون هم نفهمیدیم چی گفت !

با اصرار به من گفت برو حمام من گفتم نه خوبه، ما میریم دیگه ولی باز اصرار حبیب گفت بابا نترس این بدبخت میخواد محبت کنه من رفتم ولی از ترس  داشتم سکته میکردم !

 من که نبودم به حبیب گفته بود پاسپورتتو  ببینم خودت و خانمت!  بعد هم با دقت نگاه کرده بود ولی هیچ جا تو این موکب ها پاسپورت هارو نمیدیدن!
  البته از اولش هم حس خوبی نداشتم ، شاید هم بنده خدا کاری نداشت و من ترسو بودم. به خاطر اوضاع عراق
  
 خلاصه بلافاصله گفتم حبیب من یک ثانیه هم اینجا نمیمونم زود بریم، حس خوبی ندارم ، تا مارو نفروخته به داعش یا بعثی ها بریم،  تو این اوضاع کشور عراق کم مونده مارو گروگان بگیرن !

غروب به انتهای جاده رسیدیم و موکب ها یکی یکی جمع میشد .
خدایا شکرت خیلی قشنگ بود.

نماز مغرب مسجد سهله بودیم و بعدش رفتیم مسجد کوفه ؛ این مسجد هم جای عجیبی هست هرنقطه مسجد خاطره و یاد بزرگان وقتی احساس می‌کنی که چه انسان های بزرگی اینجا بودن حس
 عجیب و سنگینی بهت دست میده و همش تو این فکر بودم که چطوری ازوقتم استفاده کنم 
 
ساعت ۱۱ اعلام کردن که برید تو صحن مسلم بخوابید و من که برنامه برا خودم داشتم کمی ناراحت شدم ولی تصمیم گرفتم دو ساعت بخوابم و بعد بیدار شم. 
ساعت دوتنها وارد حیاط مسجد شدم  ، هیچکس نبود همه خواب بودن یک دفعه دیدم آقایی بالاسرم ایستاده، گفت : خانم چکار می‌کنی؟ گفتم میخوام نماز بخونم !
گفت نماز تموم شده, الان همه باید بخوابن .گفتم من نمی‌خوابم ،می‌خوام بیدار باشم . اول کمی تعجب کرد بعد گفت فقط تو حیاط زیاد راه نرو و من خوشحال بودم چون سحری زیبا در مسجد رو برای چندمین بار تجربه کردم .

بعد از نماز صبح باید أماده می‌شدیم برای برگشت، چون برای رفتن به حرم جدم و سامرا راه ها بسته شده بود، ولی دعا کردم خیلی زود دوباره منو دعوت کنن تا به دیدارشون برم .

خدایا ممنونم ازت، شکرت که منو دعوت کردی به مهمانی بهترین انسان های روی زمین.

خدایا این روزی معنوی رو تا آخر عمر از من نگیر.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها