وَمَا تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ ۳۴لقمان


.و کسى نمى‏ داند در کدامین سرزمین مى‏ میرد در حقیقت ‏خداست [که] داناى آگاه است .



یادم هست کلاس چهارم٬ توی کتاب فارسیمون یک پسری بود که انگشتش رو گذاشته بود توی سوراخ سد تا سد خراب نشه.

"پطروس"قهرمانی که با اسم و خا طره اش بزرگ شدیم

              

توی کتاب، عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش را ندیدیم.

همین باعث شد که هر کدام از ما یک جوری تصورش کنیم و برای سالها توی ذهنمان ماندگار شود


سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس٬ هانس بوده 


تازه هانس هم یک شخصیت تخیلی بوده که یک نویسنده آمریکایی به نام "مری میپ داچ" آن را نوشته بود


بعدها، هلندیها از این قهرمان خیالی که خودشان هم نمیشناختنش، یک مجسمه ساختند

خود هلندیها خبر نداشتند که ما نسل در نسل با خاطره پطروس بزرگ شدیم


شاید آن وقتها اگر میفهمیدیم که پطروسی در کار نبوده، ناراحت میشدیم


اما توی همان روزها٬ سرزمین من پر از قهرمان بود

قهرمانهایی که هم اسمهاشون واقعی بود و هم داستانهاشون


شهید ابراهیم هادی:

جوانی که با لب تشنه و تا آخرین نفس توی کانال کمیل ماند و برای همیشه ستاره آنجا شد؛

 کسی که پوست و گوشتش، بخشی از خاک کانال کمیل شد


شهید حسین فهمیده:

نوجوان سیزده ساله ای که با نارنجک، زیر تانک رفت و تکه تکه شد


شهید حاج محمدابراهیم همت:

سرداری که سرش را خمپاره برد


شهیدان علی، مهدی و حمید باکری:

سه برادر شهیدی که جنازه هیچکدامشان برنگشت


شهیدان مهدی و مجید زین الدین:

دو برادر شهیدی که در یک زمان به شهادت رسیدند


شهید حسن باقری:

کسی که صدام برای سرش جایزه گذاشت


شهید مصطفی چمران:

دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی آمریکا، بی ادعا آمد و لباس خاکی پوشید تا اینکه در جبهه دهلاویه به شهادت رسید

و.

کاشکی زمان بچگیمان لااقل همراه با داستانهای تخیلی، داستانهای واقعی خودمان را هم یادمان میدادند

ما که خودمان قهرمان داشتیم


چند روز هست که تهران حال و هوای شمال به خودش گرفته , تهران برای من همیشه دوست داشتنیه بخصوص وقتی بارون میاد ,اصلا نمیتونم تو خونه بمونم, به هر بهونه ای دوست دارم بدون چتر زیر بارون قدم بزنم و سوره انفطار بخونم .

از قدم زدن زیر بارون برگشتم خونه, شبه شهادت پدر امام زمانه, زندگی نامه امام رو نگاه کردم فقط 28 سال داشتند اشک تو چشمام جمع شد و به آرامی شروع کردم به گریه کردن .

داشتم کتابی رو که سعیده دیروز بهم داده بود میخوندم هنوز تو حال و هوای سن امام بودم و همچنان بغض در گلو داشتم .

جالب بود کتاب ناصر ارمنی از آقای رضا امیر خانی داستان اولش خیلی قشنگ بود انگار امشب دنبال یه روضه بی صدا بودم که خودم هم بی صدا گریه کنم .

شروع کردم به خوندن, داستان پسری که دنبال پیدان کردن چیزایی بود که جایزه داشت انگار این ژنی بود که از پدرش بهش ارث رسیده بود . نمیخوام داستان رو تعریف کنم ولی چیزی که جالب بود برام این بود که پسر وقتی سربازه میبرنشون تو یه منطقه که قبلا دست عراقی ها بوده و اونجا 5 تا از بچه های ما که اسیر شده بودن , موقع فرار مورد اصابت قرار میگیرن و حالا به دنبال پلاک ها بودن .

فرمانده 5 تا پلاک میخواد برای پیدا کردن هر پلاک جایزه ای گذاشته 

داستان رو از زبان سرباز تعریف میکنه همینطور که میخونم گریه میکنم .

سرباز تو دل شب میره تو بیابون و برا خودش تصویر ذهنی درست میکنه که 5 نفر که دستشون بسته بوده, چطوری فرار میکنن و وقتی تیر میخورن از پشت کجا میشه افتاده باشن؟؟؟؟ 

همینطور داره تعریف میکنه , و من هم همراه سرباز در خیالم به دنبال استخوان های عزیزان , خاک هارو با اشک زیر و رو میکنم,

خدایا فدای قد و قامتشون چطور غریب و بی کس تو تاریکی مثل سرو بر زمین افتادند, تا الان ما اینطور سربلند باشیم ,و قسم خوردن که  نذارن دشمن تو کشورمون هرگز جشن پیروزی بگیره. 

 دعا میکنم , خدایا کمکم کن کاری نکنم , حرفی نزنم که شرمنده شهدا و خانواده شهدا بشم .آمین


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها